سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صفحه 15 تا 20 رمان برباد رفته

تو فکر می کنی اون یه احمقه؟ یادم میاد کریسمس گذشته می گفنی دور و ور تو می پلکه و همش وز « ، برنت پرسید
» . وز می کنه
من هیچ وقت اونو تشویق به این کار نکردم، فکر می کنم اون « ، اسکارلت با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت
» . خیلی سوسوله
ولش کن، چون این خبر مربوط به اون نیست، نامزدی اشلی و خواهر چارلزه، دوشیزه « ، استوارت فاتحانه گفت
» ! ملانی
چهره اسکارلت تغییری نکرد اما لب هایش سفید شد به کسی شباهت داشت که بی خبر ضربه مهلکی دریافت –
کرده باشد و نداند که چه اتفاقی افتاده است. همانطور بی حرکت ماند و به استوارت خیره شد و او نیز بدون توجه
فکر می کرد حالت اسگارلت چیزی جر حیرت این خبر نیست.
خانم پیتی گفت که قرار بود این خبر سال آینده اعلام بشه چون حال دوشیزه ملانی زیاد خوب نبوده؛ اما به دلیل «
این که همه جا صحبت از جنگه، اعضای دو خانواده فکر کردن بهتره ازدواج اونا هر چه زودتر انجام بشه. بنابراین
خبرش هم فردا شب موقع شام اعلام میشه. حالا که این راز رو به تو گفتیم، تو هم اسکارلت باید قول بدی شام رو با
» . ما بخوری
» . البته، قول می دم « ، اسکارلت بی اراده گفت
» ؟ و تمام والس ها رو هم با ما می رقصی «
» . آره، همه والس ها رو «
». چقدر تو خوبی اسکارلت، قول می دم همه پسرها دیوونه بشن «
» . بذار بشن، از پسشون برمیاییم، ببین اسکارلتپیک نیک صیح رو هم باید با ما باشی « ؛ برنت گفت
» ؟ چی «
استوارت درخواست برنت را تکرار کرد.
» . البته، قول می دم «
پسرها با خوشحالی به هم نگاه کردند، اما اندکی حیرت هم درصورتشان دیده می شد. اگرچه آن ها خودشان را
محبوب اسکارلت به حساب می آوردند ولی هرگز در گذشته به این آسانی چنین رضایتی از جانب او ندیده بودند.
معمولاً اسکارلت آن ها را وادار به التماس و لابه می کرد و از دادن جواب آری یا نه طفره می رفت، وفتی آن ها اخم
می کردند و عصبانی می شدند می خندید و در مقابل خشم آن ها خونسردی نشان می داد. و حالا او قول داده بود که
تمام فردا را با آن ها بگذراند. اجازه داده بود در پیک نیک کنارش بنشینند و تمام والس ها )آن ها نمام رقص ها را
والس می پنداشتند!( را با او برقصند و شام را با او صرف کنند. به نظر آن ها این چیزی بود که به اخراج از دانشگاه
می ارزید.
با احساس رضایتی که از این موفقیت به آن ها دست داده بود، باز هم ماندند و درباره پیک نیک و مجلس رقص و
اشلی ویلکز و کلانی هامیلتون حرف زدند، سخن یکدیگر با قطع می کردند، دربار? آن ها جوک می گفتند و می
خندیدند و اشاره هایی مستقیم می کردند که اسکارلت آن ها را به شام دعوت کند. مدتی گذشته بود و آن ها تازه
متوجه شدند که اسکارلت بسیار کم صحبت می کند. فضا تغییر کرده بود. اگرچه دوقلوها متوجه نبودند، ولی آن
روشنایی زیبای غروب دیگر نبود. به نظر می رسید اسکارلت کمتر به حرف های آنان توجه می کند، اگرچه جوای

های درستی به پرسش های ایشان می داد. دوقلوها مدتی دست به دست کردند، حس می کردند چیزی هست که
درک نمی کنند، چیزی که آن ها را درمانده می کرد و آزار می داد و بالاخره از روی بی میلی و اکراه برخاستند و به
ساعت هایشان نگاه کردند.
خورشید، آن سوی مزارع شخم زده فرو می نشست و بیشه های کنار رودخانه به شکل هایی سایه وار تبدیل می
شدند. پرستوها در فضای جلوی خانه شیرجه می رفتند، جوجه ها و غازها و بوقلمون ها در حالی که به سر و کول هم
می پریدند از مزارع باز می گشتند.
و به فاصله ای کوتاه، یک سیاه قد بلند، همسن خودشان، نفس زنان نزدیک شد و به » ! جیمز « ، استوارت فریاد زد
سراغ اسب های بسته شده رفتو جیمز مستخدم مخصوص آن ها بود و مثل سگ ها همه جا اربابان خود را همراهی
می کرد. از بچگی همبازی آن ها بود، هنگامی که دوقلوها ده ساله شدند او را به عنوان هدیه تولد به آن ها بخشیدند.
با دیدن او سگ های تارلتون از روی خاک سرخ برخاستند و بی صبرانه به انتظار اربابان خود ماندند. پسرها به
احترام خم شدند و با اسکارلت دست دادند و گفتند که فردا صبح زود در املاک ویلکز به انتظار او خواهند بود. آنگاه
به سرعت از پله ها پایین رفتند و به طرف اسب ها یورش بردند و سوار شدند و چهارنعل، در حالی که جیمز به
دنبالشان می دوید، در جاده سروها راندند و در همان حال سر به عقب گرداندند و برای اسکارلت دست تکان دادند.
وقتی از خم جاده خاکی که آن ها را از دید تارا پنهان می کرد گذشتند برنت افسار کشید و زیر یک درخت زغال
اخته ایستاد و پیاده شد. استوارت هم توقف کرد، و پسر سیاهپوست هم چند قدم دورتر پشت سر آن ها قرار
گرفت. اسب ها که دیگر فشار افسار را حس نمی کردند گردن ها را پایین آوردند و به خوردن علف های لطیف و
تازه دمید? بهاری مشغول شدند. سگ ها نیر آرام گرفتند و روی خاک سرخ دراز کشیدند و مشتاقانه به پرستوهایی
خیره شدند که در هوایی که رو به تیرگی می رفت دسته جمعی پرواز می کردند. چهره گشاده برنت گرفته بود و
» ؟ به نظر تو اون دلش نمی خواست که ما رو به شام دعوت کنه « ، کمی عصبی به نظر می رسید. گفت
به نظرم می خواست. منتظر بودم که این کار رو بکنه، اما نکرد. فکر می کنی چرا این کار رو « ، استوارت پاسخ داد
» ؟ نکرد
چیزی در این مورد ندارم بگم. اما فکر می کنم باید این کار رو می کرد. به علاوه، ما تازه امروز برگشتیم و مدت «
» . زیادی بود که اون ما رو ندیده بود، حرف های زیادی داشتیم که بزنیم
» . به نظرم وقتی ما رو دید خوشحال شد «
» . من هم این طور فکر می کنم «
» . و بعد، نیم ساعت پیش ناگهان ساکت شد، مثل این که سردرد داشت «
» . من هم به این حالتش توجه کردم اما زیاد اهمیت ندادم «
» . فکر نمی کنی ما خسته اش کردیم «
» ؟ نمی دونم. به نظر تو چیزی گفتیم که عصبانی شد «
هر دو برای چند لحظه به فکر فرو رفتند.
نمی دونم چی بگم. به علاوه، وقتی اسکارلت عصبانیه همه می فهمن. اون نمیتونه مث دخترای دیگه خودشو نگه داره.

آره، از این حالتش خیلی خوشم میاد. وقتی از چیزی عصبانیه اصلاً به نظر سرد و نفرت انگیز نمیاد، بلکه در مورد «
اون با آدم بحث می کنه. اما به هر حال حتماً ما کاری کردیم یا چیزی گفتیم که این طور سکوت کرد و مریض شد.
» . میتونم قسم بخورم که وقتی ما رو دید خیلی خوشحال شد و خیال داشت ما رو به شام دعوت کنه
» ؟ فکر نمی کنی به خاطر اخراج ما از دانشگاه بود «
نه دیوونه، دیدی که تا بهش گفتیم خنده رو سر داد، به علاوه اسکارلت هم مث ما چندان به درس و کتاب علاقه ای «
» . نداره
برنت دوباره سوار شد و مستخدم سیاه را صدا زد.
» ! جیمز «
» ؟ آقا «
شنیدی ما راجع به چی با دوشیزه اسکارلت حرف می زدیم؟ : «
» ؟ نه آقا، آقای برنت چطور شده که فکر کردین من جاسوسی آدم های سفید رو می کنم «
جاسوسی، خدای من! شما کاکاسیاه ها خوب می دونین چه خبره، چرا، دروغگو. من با چشمان خودم دیدم که «
اطراف ابوان می پلکیدی و پشت بوته های یاس قایم شده بودی، حالا بگو ببینم ما چیزی گفتین که باعث عصبانیت
– » ؟ دوشیزه اسکارلت شده باشه یا بهش برخورده باشه
در جواب این سوال، جیمز وانمود کرد که چیزی از مکالمات آن ها نشنیده است، با حرکتی ابروهایش را در هم
کشید.
نه آقا من اصلاً توجه نکردم که شما چی با هم می گفتین، نفهمیدم چی اونو عصبانی کرد. به نظرم اومد که از دیدن «
شما خیلی خوشحاله، نشون می داد که دلش برای شما تنگ شده، مث یه پرنده خوشحال بود، تا اون جایی که شما
خبر ازدواج آقای اشلی و دوشیزه ملانی هامیلتون رو دادید. بعدش اون رفت تو خودش، مث پرنده ای که عقاب
» . دیده باشه
دوقلوها به هم نگاه کردند و ناخودآگاه سر تکان دادند.
جیمز راس می گه. ولی من نمی فهمم چرا. خدای من! اشلی برای او اهمیتی نداره، فقط یه دوستی « ، استوارت گفت
» . ساده بین اوناس. اسکارلت که عاشق اون نیس، عاشق ماست
برنت سرش را به عنوان موافقت تکان داد.
ولی فکر نمی کنی ناراحتیش اینه که اشلی از ازدواج خودش چیزی به او نگفته، اونا دوست های قدیمی اند، « ، گفت
» . قبل از هر کس باید به اون می گفت. دخترها دلشون می خواد اولین کسی باشن که اینجور خبرها رو می شنون
خُب، شاید. ولی اگه نامزدی اونا فردا اعلام نمی شد چی؟ اون وقت به صورت یک راز، یک چیز تعجب آور باقی می «
موند، و یک مرد حق داره نامزدی خودش رو پنهان کنه، حق نداره؟ ما هم خودمون اگه عمه دوشیزه ملی نمی گفت
هیچ وقت نمی فهمیدیم. اما اسکارلت باید می دونست که اشلی تصمیم داره یه روزی با دوشیزه ملی ازدواج کنه. خود
ما چند ساله می دونیم. ویلکزها و هامیلتون ها همیشه توی هم ازدواج کردن. هر کسی می دونست که این ازدواج یه
» . وقتی پیش میاد، درست مث هانی ویلکز که می خواد با برادر دوشیره ملی، جارلز ازدواج کنه
خُب، دیگه ولش کن. اما متاسفم که ما رو برای شام دعوت نکرد، به خدا اصلاً دلم نمی خواد برم خونه و به حرف
 های ماما درباره اخراج از دانشگاه گوش بدم. درست مث این که بار اوله.

شاید بوید تا حالا اونو آروم کرده باشه. میدونی که این بچه چه مهارتی در حرف زدن داره. همیشه می تونه ماما رو «
» . آروم کنه
آره، میتونه، ولی طول می کشه. اینقدر باید راجع به چیزهای مختلف حرف بزنه و بالا و پایین کنه تا ماما بالاخره «
گیج بشه و موضوع رو فراموش کنه و به اون بگه که صداشو برای تمرین وکالت نگه داره. اما وقت کافی برای این
کار نداشته. شرط می بندم ماما هنوز از این اسب تازه هیجان زده است، و حتماً یادش رفته که ما برگشتیم، وقتی
یادش مید که بوید رو سر میز شام ببینه. و قبل از این که شام تموم بشه عصبانی میشه و آتیش رو تند می کنه. و این
تا ساعت 01 طول می کشه و بوید حتی فرصت پیدا نمی کنه که بگه بعد از صحبت رییس دانشگاه با من و تو دیگه
موندن به صلاح ما نبود، بهمون توهین شده بود. و حدود ساعت 02 ماما به شدت از رییس دانشگاه عصبانی میشه و
» . به بوید اعتراض می کنه که چرا اونو با تیر نزده. نه، قبل از ساعت 02 ما نمی تونیم بریم خونه
نگاهی تلخ میان دوقلوها رد و بدل شد. آن ها از اسب های وحشی نمی ترسیدند، بی جهت تیراندازی می کردند و
آرامش مردم را به هم می زدند و همسایگان را به عذاب می آوردند اما از سرزنش ها و شلاق سواری مادر سرخ
موی خود که بدون ملاحظه بر کفل آن ها فرود می آمد هراس داشتند.
» . خَب، بهتره بریم پیش خانواد? اشلی ویلکز. اشلی و دخترها خوشحال میشن به ما شام بدن « ، برنت گفت
» __ نه، بهتره اونجا نریم، اونا حتماً به خاطر مهمونی فردا سرشون شلوغه، به علاوه «
» . اَه، فراموش کرده بودم، نه اونجا نمی ریم « ، برنت فوراً جواب داد
اسب ها را هی کردند و مدتی در سکوت راندند، نقشی از آشفتگی بر گونه های قهوه ای رنگ استوارت شکل گرفت.
تابستان گذشته استوارت با اطلاع دو خانواده و بقیه سکنه به ایندیا ویلکز اظهار عشق کرده بود. ساکنان بخش تصور
می کردند که خونسردی و آرامش ذاتی ایندیا ویلکز بر او نیز تاثیر می گذارد و آرامش می کند. به هر صورت آن ها
به شدت امیدوار بودند. استوارت ممکن بود جفت خود را یافته باشد، اما برنت اصلاً راضی به نظر نمی رسید. او از
ایندیا خوشش می آمد ولی از سادگی و سردی او نیز خبر داشت، و به آسانی نمی توانست عاشق او شود و در عین
حال دوستی و مصاحبت اسوارت را نیز حفظ کند. این اولین بار بود که علاقه دو برادر موجب اهتلاف آن ها می شد و
برنت از علاقه برادرش به دختری که به نظر او اصلاً قابل توجه نبود، متألم و دلگیر بود.
بالاخره، تابستان گذشته در یک جلسه سخنرانی سیاسی، در جنگل بلوط واقع در جونزبورو، آن دو ناگهان از وجود
اسکارلت اوهارا باخبر شدند. سال ها پیش، هنگامی که هم? آن ها بچه بودند او را می شناختند و با هم بازی می
کردند، زیرا اسکارلت هم مثل آن ها سوار اسب می شد و از درخت ها بالا می رفت. اما حالا به نظر آن ها او خانم
جوان بالغی بود و جذاب ترین دختر جهان به شمار می آمد.
اولین بار چشمان سبز و رقصان او توجه آن ها را جلب کرد و دیدند که وقتی می خندد گونه هایش چال می افتد،
دیدند که چه دست و پای ظریفی دارد و کمرش چقدر باریک است. حرف ها و تفسیرهای زیرکان? آن ها باعث خنده
های شادمان? او می شد و فکر می کردند او آن ها را جفت مناسبی می داند و همیشه خود را جلو می انداختند.
آن روز، به یاد ماندنی روزها در زندگی دوقلوها بود. از آن به بعد، هر وقت راجع به آن روز حرف می زدند، تعجب
می کردند که چرا قبلاً متوجه جذابیت اسکارلت نشده بودند. آنان هرگز به یک جواب قانع کننده نرسیده بودند که
چرا آن روز اسکارلت تصمیم گرفت به آن ها توجه کند. اسکارلت از روی غریزه نمی توانست تحمل کند که مردی
عاشق زنی غیر از او شده است و موقعیت ایندیا ویلکز و استوارت در آن جلس? سخنرانی با طبع شکاری و غارتگر او

توافق نداشت. نه تنها برای به دام کشیدن استوارت، بلکه برای افسون برنت نیز دلبری آغاز کرد و هر دو را تماماً در
جذابیت خویش غرق نمود.
حالا هر دو عاشق او بودند، و ایندیا ویلکز و لتی مونرو از مزرعه لاوجوی که برنت تقریباً عاشق او بود در دورترین
نقطه ذهن آن ها قرار گرفتند. اسکارلت باید یکی از آن دو را انتخاب می کرد، دوقلوها هیچ وقت این سوال را از
خود نکرده بودند که بازنده چه خواهد کرد. می خواستند وقتی به پل رسیدند از آن عبور کنند. در حال حاضر آن ها
از این که هر دو عاشق یک دختر بودند راضی به نظر می رسیدند، زیرا حسادتی میانشان نبود. این رابطه ای بود که
همسایگان را خوشحال می کرد ولی مادرشان را از اسکارلت دلی خوشی نداشت، آزار می داد.
این کاملاً به نفع شماست که این دختره آب زیر کاه یکی از شماها رو انتخاب کنه، یا شاید هم هر دو « ، می گفت
تاتون رو بخواد، اون وقت باید از این جا کوچ کنین و برید به یوتا، البته اگه مورمون ها قبول کنن که شک دارم ... –
اونچه که منو ناراحت می کنه اینه که یکی از همین روزها به جون هم می افتین و به خاطر اون دختر? دوروی هرزه به
» . هم حسادت می کنین و همدیگر رو با تیر می زنین. اما شاید این هم خودش فکر بدی نباشه
از آن روز سخنرانی، حضور ایندیا، استوارت را ناراحت می کرد. ایندیا نه تنها او را سرزنش و توبیخ نکرد بلکه نگاه و
رفتار او نیز نشان نمی داد که از تغییر رفتار ناگهانی اش آگاه است. او چیزی بیش از یک خانم بود. ولی استوارت
هنگامی که با او تنها بود خود را تقصیرکار و بیمار احساس می کرد. می دانست که ایندیا را عاشق خود کرده و می
دانست که ایندیا هنوز هم او را دوست دارد و در ته دلش حسی داشت که به او می گفت چون یک نجیب زاده رفتار
نکرده است. هنوز هم به شدت از او خوشش می آمد و به خاطر نژاد اصیلش و چیزهایی که از کتاب ها به او می
آموخت و صفات برجسته ای که در خود داشت به او احترام می گذاشت. اما، لعنتی، در مقایسه با جذابیت درخشان و
گوناگون اسکارلت، رنگ پریده، مغموم و بی شوق و ذوق می نمود. همیشه در کنار ایندیا، جایگاهش معین و مشخص
بود، اما با اسکارلت کوچکترین تصوری از خود نداشت. همین کافی بود که یک مرد را به پریشانی و حواس پرتی
دچار کند، ولی این هم برای خودش عالمی داشت.
خُب، پس بیا برای شام بریم پیش کید کالورت. اسکارلت می گفت کاتلین از چالرزتون برگشته. شاید خبرهایی از «
» . قلعه سامتر داشته باشه که ما نشنیده باشیم
کاتلین، نه بابا، یک به دو شرط می بندم که اون ندونه که سامتر تو چارلزتونه، حتی نمی دونه اونجا پر از یانکی بود و «
» . ما اونارو بیرون ریختیم. اون فقط می تونه راجع به مجلس رقص و مردهایی که دوروبرش می پلکن صحبت کنه
خُب، چرت و پرت هاش هم بالاخره خالی از تفریح نیست. به هر حال اونجا جائیه که می تونیم تا وفتی ماما بخوابه «
» . قایم بشیم
خُب، به درک، من از کاتلین خوشم میاد، و دلم می خواد دربار? کارو رت و بقیه مردم چارلزتون خبرهای تازه رو «
» . بشنوم. اما چیکار کنم که نمی تونم با نامادری یانکی اون سر میز شام بنشینم
» . زیاد سخت نگیر، زن بدی نیست «
سخت نمی گیرم، براش متاسفم. از آدم هایی که براشون احساس تاسف می کنم زیاد خوشم نمیاد. زیاد خودنمایی «
می کنه، سعی می کنه کارهای درستی انجام بده، کارهایی که آدم احساس کنه تو خونه خودشه، اما همیشه نتیجه
برعکس میشه. منو عصبی می کنه! اون فکر می کنه جنوبی ها وحشی هستن. حتی به ماما هم اینو گفته. از جنوبی ها

می ترسه. هر وقت ما میریم اونجا تا حد مرگ می ترسه. مث یه مرغ مردنی گوش? صندلی کز می کنه، نگاهش خالی
» . و ترسانه، با کوچکترین حرکت ممکنه قدقدش بلند بشه و پرپر بزنه
» . خُب، نمی تونی سرزنشش بکنی، آخه تو به پای کید تیر زدی «
اون با چوب زد تو سرم وگرنه من این کار رو نمی کردم، تازه اون که طوریش نشد. شکایتی هم « ، استوارت گفت
نداشت، کاتلین و ریفورد و هانم کالورت هم شکایتی نداشتن. این فقط اون زنیکه یانکی بود که داد و فریاد راه
» . انداخت و گفت که من وحشی هستم و مردم متمدن هیچ وقت از جنوبی ها در امان نیستن
» . نباید ازش ایراد بگیری، اون یه یانکیه و خوب تربیت نشده، به علاوه تو ناپسری شو با تیر زدی «
به درک. ولی باز هم نمی تونست جواب توهینی که به من شد، باشه. خودتو، پسر ماما هستی، پسر واقعی ولی آیا «
وقتی تونی فونتین یه تیر توی پایت خالی کرد سروصدا راه انداخت؟ نه، فقط دکتر فونتین پیر رو صدا کرد که زخمتو
ببنده و ازش پرسید که تیراندازی تونی چقدر درد داره؟ بعد گفت مشروب مهارت تیراندازی اونو خراب کرده.
» ؟ یادت میاد تونی چقدر از این حرف ناراحت شد
هر دو با صدای بلند خندیدند.
ماما واقعاً برگ برنده است، همیشه می تونی روش حساب کنی، و بدونی « ، برنت مشتاقانه با حرکت سر تایید کردند
» . که کارهاش درسته و جلوی مردم آبروتو نمی بره
آره اما اصرار داره امشب وقتی رفتیم خونه، جلوی پدر و دخترها، دیگه آبرو و حیثیت « ، استوارت با افسردگی گفت
برامون باقی نذاره. این یعنی دیگه ما نمی تونیم بریم اروپا. یادت میاد که مادر گفت اگه یه دفعه دیگه مارو از
» . دانشگاه اخراج کنن نمی تونیم به این سفر بزرگ بریم
خُب، به جهنم، برای ما که اهمیتی نداره، داره؟ چه چیز دیدنی توی اروپا هس؟ شرط می بندم خارجی ها نمی تونن «
چیزهایی رو به ما نشون بدن که اینجا تو جورجیا نداشته باشیم. شرط می بندم اسب هاشون تندتر از مال ما نیست و
» . دخترهاشون خوشگل تر از دخترهای ما نیستن و می دونم که اونجا ویسکی سیاه مث ویسکی های پدر نداره
اشلی ویلکز می گفت اونجا چقدر نمایش دیده و چقدر موزیک شنیده. اشلی اروپا رو دوست داره. همیشه ازش «
» . حرف می زنه
خُب تو که می دونی ویلکزها چه جور آدم هایی هستن. اشتیاق غریبی به موزیک و کتاب و نمایش دارن. مادر – «
» . میگه به خاطر اینه که پدربزرگ اونا اهل ویرجینیاس. میگه ویرجینیا منبع اینجور چیزهاس
این چیزها رو بذار برای اونا. به من یه اسب خوب بده، و یه مشروب خوب، یه دختر خوب برای عاشق شدن، یه «
» . دختر بد برای عشقبازی، بقیه هم می تونن اروپای خودشون رو داشته باشن
من هم همینطور، همیشه ... ببین برنت! من می دونم برای شام باید کجا رفت. بیا بزنیم به مرداب و بریم سراغ آبل «
» . ویندر و بگیم که ما چارتایی مون برگشتیم تا به ارتش ملحق بشیم
عجب فکر خوبی! و اونجا می تونیم خبرهایی از ارتش بگیریم و بفهمیم که بالاخره چه « ، برنت با اشتیاق فریاد زد
» . رنگی رو برای یونیفرم سربازا انتخاب کردن
اگه مث یونیفرم های زوآوه باشه، من یکی که نیستم. در این یونیفرم گشاد قرمز، خودمو مث زن ها حس می کنم. «
» . این لباس ها به نظر من به دامن قرمز زنانه بیشتر شبیهه.


شیطان یک فرشته بود پارت 4

تا برسن به کافه دنج مرکز شهر، تو راه نه صابر گفت چرا اومده سراغش، نه ایراندخت پرسید چرا. ایراندخت با زنانگی هاش حدس های نزدیک به یقینی داشت برای چرایِ اومدن صابر، اما نمیخواست باورش کنه.
عصرونه شون که تموم شد صابر کم کم به حرف اومد.
_ نوزده سالت بود اونموقع نه؟ همون موقع که اومدم خواستگاریت و گفتی نه. اونم بخاطر کی؟ یه عوضی که قدرتو ندونست و گل به این زیبایی رو پرپر کرد.
اما من قدرتو میدونم ایران، همونموقع هم میدونستم و تو نفهمیدی چقدر میخوامت.
حالا هم میخوامت، حتی اگر پرپر شده باشی.
+ داری هذیون میگی دیگه، نه؟
_ کاملا جدی ام و بیشتر از همیشه حواس جمع. وقتی بابام خبر طلاقتو داد میدونم بی رحمیه اما خیلی خوشحال شدم، چون دوباره یه شانس واسه داشتنت دارم!
+ جدی جدی داری هذیون میگی! لعنتی تو خودت زن داری، دوتا بچه داری، میفهمی داری چی میخوای؟
_من تو این سال ها هیچوقت زندگی عاشقانه ای با زنم نداشتم، ازدواجم از همون اول عاقلانه و بدون احساس بود، بدشم من مثل اون شوهر سابق عوضیت نیستم که پشت پا بزنم به همه چی و زن و بچه ام.
تو جای خودت، اونا جای خودشون.
اونقدرم تو دست و بالم پول هست که واسه جفتتون کم نیاد.
+ چه ربطی به پول داره؟ بحث خیانته.
_نیست!
+هست!
_ایران مطمئن باش کاری میکنم که تموم سختی های قبلتو فراموش کنی، سرکار هم دیگه نمیخواد بری، یه خونه بزرگ میگیرم واست بشی خانوم خونه خودم. هرجا دوست داشتی برو، هرکاری دوست داشتی بکن. دوتایی کیف زندگی رو میکنیم.
+ بچه هات و زنت چی؟
_قرار نیست بندازمشون بیرون.
ایراندخت از جاش پاشد : + به هرحال جواب من منفی عه. هم جنسم خونه خرابم کرد، هم جنسمو خونه خراب نمیکنم.
و از کافه رفت بیرون و صابر هم دنبالش رفت و از پشت سرش فریاد زد:_ من به این آسونی ولت نمیکنم ایران، یبار از دستت دادم، دوباره از دستت نمیدم،  اینو بهت قول میدم.

یه ساعت، دوساعت، سه ساعت کل خیابون هارو قدم زد، طعنه خورد، تیکه شنید و قدم زد و مدام فکر کرد:
این مردها... این مردهایِ لعنتی "فقط برای یکنفر بودن" رو چرا بلد نیستن؟

صابر تهدید نکرده، واقعا قصد پابیرون کشیدن از زندگی ایراندخت رو نداشت.
هر روز صبح میومد جلوی در خونه ایراندخت، منتظر میموند ایراندخت از خونه بیاد بیرون و باوجود بی محلی هاش و سوار نشدنش باز تمام مسیر تا دانشگاه رو پیاده یا سواره پشت سرش میرفت.
و این داستان تو مسیر از خونه به محل کارش هم ادامه داشت.

یک ماه گذشت و پافشاری های صابر همچنان ادامه داشت.
نگاه مردم محل هم روش سنگین شده بود. زن ها با چشم غره و مردها با طعنه نگاهش میکردن.
چندباری هم موقع بیرون اومدن از خونه زن همسایه طبقه اول سرشو از پنجره آورده بود بیرون و جوری که ایراندخت بشنوه چندتا تیکه سنگین حواله اش کرد که تا ته قلب ایراندخت مذاب راه افتاده بود. تاحدودی هم بهش حق میداد، شوهرش چندباری صبح ها برای ایراندخت هم نون گرفته بود و کینه اش به دل زنه همسایه مونده بود.

ایراندخت باز هم صبر میکرد باز هم به ظاهر بی تفاوت از کنار نگاه های مردم و اصرارهای صابر گذشت.
اینبار هم صبر میکرد اما نه بخاطر نجابت، خسته بود، از کنایه، توجیه و آشوب خسته بود.
نایِ جنگیدن نداشت ولی باز هم داشت حماقت میکرد.
گاهی صبر کردن به بهونه نجابت یا چیز دیگه ای حماقت محضه و یه فرصت واسه رقصیدن بدبختی تو زندگی.

از همون روزهای نحس بود برایِ ایراندخت. صبحش با دیدن مردهمسایه نون به دست جلوی در خونه اش شروع شد و موقع بیرون اومدن از پنجره طبقه اول جنجال و بحث مرد همسایه با زنش رو شنید که چرا براش نون گرفته.
کلاسش رو هم دیر رسید و استاد راهش نداد، سرکار هم با صاحب کارش راجب حقوق اضافه کاریش یه دعوای مفصل گرفت.
تنها جنبه مثبت اونروز این بود که خبری از صابر نبود.
عصر بعد کار برای اینکه از تلخی روزش کم کنه رفت سمت خیابون مورد علاقه اش که پر مغازه بود، یه لیوان نسکافه گرفت دستش و از جلوی ویترین ها بی حواس میگذشت تا رسید به ویترین مغازه محبوبش، مغازه سیسمونی.
هروقت میرسید جلوی این مغازه اشک تو چشماش جمع میشد آخه تمام سیسمونی پسرش رو از همین مغازه خریده بود.
خیره بود به لباس های پسرونه داخل مغازه و تو ذهنش محاسبه میکرد که اگر پسرش زنده بود الان دوسال و چهارماهش بود که چشمش افتاد به قیافه شیطان رجیم روزهاش، کتایون!
با شکم بالا اومده با ایرج داخل مغازه بود و داشت بهش چندتا لباس دخترونه نشون میداد.
گیج و خشک زده کل نسکافه اش رو لباساش خالی شد و سوخت.
هم تنش.
هم دلش.
هم نجابت و صبرش...!

همونموقع تلفنش زنگ خورد، صابر بود.
+سلام ایران.
_نیم ساعت دیگه میام خونه، اونجا باش، غذاهم بگیر شام رو باهم بخوریم.

خودش هم نمیدونست میخواد چه غلطی کنه!

تلفن رو بی خداحافظی قطع کرد و باز خیره شد به شکم کتایون که جنین بچه ایرج داشت توش وول میخورد، جنین تنها معشوقه اش.
مسیری که اومده بود رو پیاده برگشت تا خونه و تو طول راه نه سر خدا غر زد نه حتی یه قطره اشک ریخت، فقط از بغض مرد.
از همون بغض هایی که از فشار عصبانیت مثل قیر میچسبن به دیواره گلو و حتی مغزت.
میچسبن و تو نه میتونی گریه اش کنی و نه قورتش بدی.
میچسبن به گلوت و نطفه کینه رو میکارن تو وجودت.

وقتی رسید تو کوچه ماشین مدل بالای صابر رو دید که جلوی در خونه پارک شده بود.
چند تا تقه زد به شیشه راننده که باعث شد صابر سرشو از روی فرمون  برداره و بعد بهت زده سریع پیاده شه.
_ ایران...چقدر دیر کردی. فکر کردم تو رویا بهم گفتی قراره شام رو باهم بخوریم.
+ نه واقعیته... حالا هم بیا بریم تو خونه که حسابی گشنمه.
و بعد با لبخندی که نه خودش دلیلش رو میدونست و نه صابر باورش میکرد رفت تو خونه، صابر هم با پلاستیک غذاها به دنبالش.
با دلبری و خنده میز رو با صابر چید و برای تعویض لباس رفت تو اتاق.
کش موهاش رو باز کرد و جلوی آینه وایساد و قرمزترین رژشو با حرص کشید رو لبش.
از تو آینه یه ایراندخت عصبی و بغض کرده بهش خیره بود،  ایراندختی که چشماش برای خودش هم غریبه شده بود. به خودش تو آینه گفت:
_ داری چه غلطی میکنی ایراندخت؟
~ نمیدونم!
_ واقعا نمیدونی با یه مرد زن دار با موهای پریشون و لبای قرمز چه غلطی میخوای بکنی؟ میخوای بشی کتایون؟
~ مگه کتایون زندگیش بده؟  از من خوشبخت تره،  از منی که کل زندگیم خواستم هیچ غلط اضافه ای نکنم.
_ ولی زندگی تورو ویرون کرد، میخوای زندگی زن صابر رو ویرون کنی؟
~صابر فرق داره، گفت پشت پا نمیزنه به زن و بچه اش.
_ ایرجم و گفته بود کتایون هیچوقت جاتو پر نمیکنه!
~ اصلا به من چه...صابر خودش منو میخواد.
_ ایرجم خودش کتایون رو میخواست... پس چرا بعدش کتایون رو نفرین کردی؟
~ نفرینش کردم ولی مگه گرفت؟ فعلا که زندگی من نفرین شده تره.
_ پس میخوای بشی کتایون؟
~ میخوام بشم کتایون

با موهایِ پریشون و لبای سرخ نشست جلوی صابر و با لوندی غذا ریخت تو بشقابش و از چیزای مختلف براش حرف زد.
صابر با بهت به حرفاش گوش میکرد و پیش خودش فکر میکرد این ایراندخت چقدر با ایراندختی که میشناخت فرق داره. انگار یه روزه صدو هشتاد درجه چرخیده و عوض شده.
ایراندخت عوض شده بود، یه روزه! اصلا چند دقیقه ای!
دقیقا تو همون چند دقیقه ای که شکم بالا اومده کتایون رو دید و حرکت جنین مرده اش تو شکمش یادش اومد.
صابر طاقت نیاورد و پرسید:
+ ایران چیزی شده؟
_ چطور؟
+تغیر کردی!
دلش مچاله شد ولی با عشوه خندید و گفت: _ بده؟
+ نه نه، برای من که عالیه، بلاخره دلت باهام راه اومد
_ چرا از صبح نیمدی مثل هر روز؟
+ با زنم داشتم بحث میکردم!
_ سر چی؟
+ تو!
دلش خالی شد: _ چی گفتی بهش؟
+ همه چیرو، اینکه یکی رو از جوونی میخواستم و شوهر کرد و حالا یه موقعیت عالی برای داشتنش دارم.
_ اون چی گفت؟
+ هیچی! فقط گفت زجه زدن و نفرین کردن و اینکه بگم بیخیالش شو و بچسب به زندگیت فایده ای نداره!
زنی که دلش بره رو میشه یجور قل و زنجیر کرد، اما مردهارو نه، وقتی بخوان برن میرن،  هرجور شده میرن.
حتی اگر پدر دوتا بچه باشن
تو هم رفتی، از همون روزی که خونه پدرت بودیم و بهت گفت ایراندخت طلاق گرفته فهمیدم داری میری!
فقط دستم به جایی بند نبود برای نگه داشتنت.

ته مانده های ایراندختِ وجود ایران داشت زجه میزد برای زن صابر و خودشو صابرو نفرین میکرد!
اما کتایونِ وجودش فکر کرد بهتر، اینجوری کارش هم راحت تره و قرار نیست یه جاروجنجال با زن صابر داشته باشه!

رفت و آمد های صابر به همین منوال ده روزی ادامه داشت.
ده روزی که بدون هیچ حاشیه ای رو به روی هم نشستن، غذا خوردن و صحبت کردن.
ده روزی که صابر تا خواست پاشو از گلیمش دراز تر کنه ایراندخت عصبی سرش داد کشید و نزاشت.
ده روزی که صابر هرچی اصرار کرد یه صیغه محرمیت بینشون خونده بشه ایراندخت قبول نکرد.
چون ایراندختِ وجودش هنوز کنار نیومده بود با کتایون شدن.
روز یازدهم طبق ده روز گذشته داشتن ناهار رو باهم میخوردن که زنگ خونه زده شد.
ایراندخت فکر کرد: مرد همسایه اس و حتما دوباره نون گرفته، باید یه صحبتی بکنم باهاش دیگه داره شورشو درمیاره، حوصله چشم غره ها و ناسزاهای زنشو ندارم... حقم داره، مثل زن صابر، مثل من! مثل تموم زن هایی که کتایون نیستن!

یه شال انداخت روی سرش و رفت جلوی در، قیافش اخمالو و آماده توپیدن به مرد همسایه بود، اما با باز کردن در اخم صورتش جاشو به بهت و ترس داد.
یه افسر پلیس به همراه زنی که نمیشناخت اما بخاطر عکس های گوشی صابر حدس میزد زنش باشه جلوی روش وایساده بودن.

زن صابر، محبوبه به افسر پلیس گفت: خودشه، از همین شیطانی که رو به روتون وایساده شکایت دارم!

همه چی تو چند لحظه تو خواب و کابوس اتفاق افتاد.
افسر زنی که همراهشون بود به دستای ایراندخت و افسر دیگه به دستای صابر دستبند زد و به جرم داشتن رابطه نامشروع برای اثبات یا رفع اتهام به پاسگاه بردنشون.

محبوبه از زن هایِ دست دوم بود، همون زن هایی که بعد از اینکه میفهمن مردشون داره خیانت میکنه ساکت نمیشینن و مثل پلنگ زخم خورده میافتن به جونِ زندگی خودشون و مردشون.
زن هایی دقیقا برعکس ایراندخت.

تو پاسگاه افسر از محبوبه خواست برای اثبات اتهام اگر شاهد یا مدرکی داره نشون بده.
محبوبه چند لحظه از اتاق رفت بیرون و بعد دست تو دست زن همسایه طبقه اول ایراندخت برگشت.
ایراندخت خنده اش گرفته بود، زن همسایه؟ شاهد رابطه نامشروعش با صابر؟
حتم داشت با محبوبه دست به یکی کرده برای اینکه به قول خودشون سایه این شیطان از سر زندگی شوهراشون کم بشه.
ایراندخت توی دلش میخندید و به خودش میگفت: خاک بر سرت ایران، یاد بگیر! کتایون اومد چیکار کردی؟ بیشتر لی لی به لالای ایرج گذاشتی... حالا تاوان بده، تاوان سادگیتو.

تنها دفاعی ام که از خودش کرد وقتی بود بود که افسر ازش پرسید: با صابر رابطه داشتی یا نه؟
و ایران با چشمای بیروح و صدای یخ زدش گفت: نه، نداشتم!
همین!
ایراندخت آب از سرش گذشته بود، هیچی دیگه براش مهم نبود و فقط بینهایت خسته بود. دوست داشت زودتر این محاکمه مسخره تموم شه و تو یجای تاریک تا میتونه بخوابه.
اون جای تاریک هم شد اتاق بازداشتگاه!
برای اثبات یا رفع اتهام قرار شد فردا بره پزشکی قانونی.
فرداش، تمام مدت تو اتاق پزشکی قانونی به این فکر میکرد چرا؟ چرا اینجاست؟ فکر میکرد و بیشتر یخ میبست...یخ میبست و فکر میکرد محبوبه مدام بهش گفته شیطان، شیطان نبود، بود؟ بیشتر از کتایونی که قاتل بچه اش بود و حالا خودش داشت مادر میشد؟
شیطان نبود فقط ساده بود.
شیطان نبود...ولی میخواست بشه.

جواب پزشکی قانونی هم مسلما که منفی بود.
جلوی در بازداشتگاه به صابر گفت اگه یبار دیگه حتی سایه اش رو هم نزدیک خودش ببینه اینبار اونه که پاشون رو به پاسگاه باز میکنه.
یه شب خوابیدن تو بازداشتگاه هم اونقدر از صابر زهرچشم گرفته بود که نخواد دوباره بپیچه به دست و پای ایراندخت.

شیطان نبود...ولی میخواست بشه!
شالشو تا اونجا که میشد کشید عقب و موهاشو ریخت روی صورتش.
یه لبخند نشوند رو لباش و رفت لب جدول و سوار اولین ماشینی که براش بوق زد شد.

ایراندخت رو حتی خود ایراندخت هم دیگه نمیشناخت.
کلاساش رو نصف و نیمه میرفت و از فروشندگی بوتیک هم استعفاء داد.
عصر ها هم میشست جلوی آینه، یه آرایش مفصل میکرد، تمام موهاشو پخش صورتش میکرد، شالشو تا اونجا که جا داشت میکشید عقب و با نامناسب ترین لباسی که داشت از خونه میزد بیرون.
سوار مدل بالاترین ماشینی که جلوش بوق میزد میشد و شام رو باهاش میخورد و تا آخرای شب چرخ میخورد تو خیابونا باهاش.
اما برای خواب میومد خونه!
هیچوقت نتونست حریم تنش رو برای هیچکدوم از مردهایی که باهاشون وقت گذرونی میکرد بشکنه.
هیچوقت واقعا نتونست بشه مثل کتایون ها.
شب ها که میومد خونه، میشست جلوی آینه، باحرص دستمال میکشید رو آرایش ماسیده صورتش و گریه میکرد.
برای خودش، برای مردن ایراندختی که قبلا بود گریه میکرد.
پنج ماه روال زندگیش همینجوری گذشت.
تا یروز عصر همونجور که داشت آرایش میکرد تلفنش زنگ خورد و خبر مرگ پدرشو بهش دادن.
تا مراسم روز هفت حتی یه قطره اشک هم نریخت، فقط نشست بالای قبر پدرش،فکر کرد و آتیش گرفت...آتیش گرفت و فکر کرد به رفتار های اخیرش، که چجوری با یه انتخاب اشتباه گردن باباشو جلوی مردم خم کرد.
فکر کرد چندساله چقدر از اون ایراندختی که عزیزدردونه و تمثیل فامیل به عنوان مهربونی و نجابت بود فاصله گرفته. این اواخر هم خیلی بیشتر.
اصلا پیچ اشتباه زندگیش از کجا بود؟
اولین باری که اشتباه پیچید؟
انتخاب ایرج؟
مگه دست خودش بود؟ نه... دست دلش بود، دلم که افسار نداره. یچیزی چشمشو بگیره سرشو میندازه پایین چهار نعل میره سمتش. حتی اگر اولین اشتباهش هم بود غیر عمدی بود.
فکر کرد...اولین اشتباه عمدیش اون همه بال و پر دادن به ایرج بود، اینکه حتی وقتی کتایون هم اومد مثل محبوبه پانشد چنگ بندازه به گلوی همه تا حقشو پس بگیره. ساکت نشست و نجابت کرد،ولی حالا میفهمید که نجابت گاهی حماقت محضه.
بعد از طلاقش اشتباه پشت اشتباه داشت.
امید پیدا کردنش به امید، اینکه فکر میکرد باید مردی باشه تا باهاش آروم بگیره.
از سر بغض و عصبانیت میدون دادنش به صابر، اصلا از همون روزاولی که صابر سروکله اش پیدا شد باید تهدید به شکایت میکرد و اگر جواب نمیداد واقعا میرفت ازش شکایت میکرد.
اصرار صابر اصلا دلیل قانع کننده ای برای خنجر زدن به هم جنسش نبود. برای هیچکس دلیل قانع کننده ای نیست که خونه خراب کن هم جنسش بشه.
اشتباه بعدیش هم که احمقانه ترین اشتباهش بود. از سر لجبازی تن دادن به کتایون شدن.

هفت روز بجای گریه فکر کرد و فکر کرد.
و تازه فهمید چقدر دلش برای ایراندختی که بود تنگ شده.
چند سال بود ایراندخت نبود؟ از آشناییش با ایرج.
دیگه بس بود، باید پا میشد، حتی شده با پاهای شکسته احساسش باید پا میشد.
تصمیمش هم اونجا جدی شد که از پشت درخونه پدریش پچ پچ های خاله زنک های محل رو شنید راجب خودش: بیچاره پدر ایراندخت، انقدر از دست این دختره چشم سفید حرص خورد که سکته کرد، شنیدین که تازگیا هم چکاره شده دیگه؟ شوهره حق داشت طلاقش بده، زنِ خونه میخواسته نه شیطان رجیم.
سوخته بود...شیطان رجیم؟  این صفت تو قصه زندگیش حقش نبود. نه بعد اون همه گریه و عذاب که حالا بشه آش نخورده و دهن سوخته.
دیگه بسش بود!

از جاش پاشد!
و اینبار دست کسی رو نگرفت که کمکش کنه از جاش بلند شه، اینو خوب فهمیده بود که به دست ها اعتمادی نیست، میتونن دقیقا همون موقعه ای که دارن از جا بلندت میکنن وسط راه خسته شن و دستتو ول کنن و تو بی هوا و با شدت بیشتری از قبل بخوری زمین
مثل امید،صابر و حتی ایرج.
اینبار از زانوهاش کمک گرفت و با کمک دستای خودش از جاش بلند شد.
خونه اجاره ایش رو پس داد و با توافق خواهر برادرهاش خونه پدریشون رو فروختن و یه خونه آپارتمانی دیگه خریدن که ایراندخت همراه مادرش اونجا زندگی کنه.
درسش رو سفت و سخت تر از قبل شروع کرد به خوندن اونقدر که ترم بعدی شاگرد ممتاز دانشگاه شد و چند سال بعد بورسیه برای یکی از بهترین کالج های پزشکی امریکا.

پونزده سال بعد ایراندخت زنی بود چهل و خورده ای ساله با پوستی که کمی چین افتاده بود و عینکی روی چشمش.
که صبح ها طبق یه برنامه روتین میرفت سمت مطبش تو بالاشهر ، با غرور به تابلو " ایراندخت کاویانی، فوق تخصص کودکان" نگاه میکرد و وارد مطبش میشد.

عصرِ بهاری بود، تو زمان استراحتش داشت همراه با چایی خوردن رو مقاله جدید پزشکیش کار میکرد که منشیش زنگ زد و گفت: یه خانمی بشدت اصرار داره ببینتتون، حق ویزیت هم پرداخت نکردن و میخوان از شرایط ویژه ای که برای افراد بی بضاعت گذاشتین استفاده کنن.
_اما من الان تو وقت استراحتم.
+ میگن آشنان.
_اسمش؟
+چند لحظه گوشی... خانم اسمتتون چیه؟.... خانم دکتر میگن بگو کتایون!
نه یخ بست نه آتیش گرفت، حتی تپش قلب هم نگرفت و نترسید، فقط شوکه شد.
_بفرستش داخل.
چند لحظه بعد زنی که اصلا براش آشنا نبود همراه با یه ویلچر که پسر جوونی روش نشسته بود وارد اتاق شد.
زن رو به روش اصلا به کتایونی که میشناخت شباهت نداشت، موهاش رنگ نشده و بهم ریخته بود، ناخناش یکی درمیون شکسته بودن و دستاش زمخت، لباساش هم کهنه و اتو نکشیده بود.
تا چند دقیقه هیچ حرفی بینشون ردوبدل نشد تا اینکه کتایون یهو افتاد به پای ایراندخت و با گریه گفت: حلالم کن ایران، ببخشم. آهت گرفتم، جوری خونه خراب شدم که هیچ معجزه ای خونمو آباد نمیکنه.
تا چند سال فکر میکردم برنده بازی منم ولی نبودم. تا چندسال همه چی گل و بلبل بود، پسرم هم که به دنیا اومد دنیام شد بهشت. تا اینکه سه سالگیش من خاک بر سر حواسم پرت شد ازش و موقع بازی از پله ها افتاد، از همون پله هایی که اونروز نحس تو افتادی.
ضربه به سر و نخاعش خورد.
الانم اینجوریه که میبینی،مثل یه تیکه گوشت افتاده رو ویلچر.
دکترا میگن ضربه ای که به گیجگاهش خورده باعث عقب افتادگی ذهنیش شده.
تموم دکترای شهر چرخوندمش همه جواب کردن تا اینکه گفتن یه خانم دکتری تازه از خارج اومده دستش معجزه است. گفتن از اونایی که پول ندارن هم حق ویزیت نمیگره.
دستم به دامنت ایراندخت، بزن تو صورتم اصلا تف کن، فقط به پسرم کمک کن.
_باباش کجاست؟
+ ایرج نکبت؟ الهی بمیره راحت شم، شده فقط قوز بالا قوز برام.
بخاطر خرج دوادرمون و بیمارستان این بچه مجبور شد زار و زندگیمون رو بفروشه، حالا هم بقول خودش افسردگی گرفته و رفته طرف زهرماری و مواد.
خرج خونه رو هم نمیده دیگه، دستامو ببین؟ ببینشون... دیدی چقدر زخمت و پیرن؟ شب تا صبح تو خونه های مردم کار میکنم تا خرج یه لقمه نون و زهرماری اون نکبت رو دربیارم.
آخ ایراندخت، آخ. آهت گرفت، بدم گرفت. حق داشتی...هنوزم حق داری، ولی تورو بجون عزیزت ببخشم بلکه سروسامون بگیره یکم زندگیم.
_بخشیدمت کتایون، حالا هم پسرتو بیار جلو تا معاینه اش کنم.

ایراندخت یاد گرفته بود.
یاد گرفته بود میشه زن بود و خوشبخت بدون اینکه حتما مردی تو زندگیت وجود داشته باشه، میتونی موفق شی و بیشتر از زنی باشی که فقط آشپزی میکنه و بچه داری و همخواب مردش میشه.
یاد گرفته بود میشه زنانه مرد بود، حتی بیشتر از مردها.
یاد گرفته بود...
اگر واقعا فرشته باشی هیچ آدمی شیطانت نمیکنه.


شیطان یک فرشته بود پارت 3

چشم که باز کرد روی تخت بیمارستان بود و مادرش باچشمای گریون داشت بالای سرش دعا میخوند. چند لحظه طول کشید تا اتفاقات وحشتناکی که افتاده بود یادش بیاد.
با وحشت دست کشید روی شکمش و با حس کردن حجم خالیش تموم قلبش ویرون شد.
_کو؟ پسرم کجاست؟ کتایون دزیده اش نه؟ برای اینکه ایرج رو نگه داره دزدیده اش برای خودش؟ ایرج...ایرج کجایی؟ بخدا اون پسر منه. کلی پسش خدا زجه زدم تا بهم بدش. پسرم کو؟
روی تخت نشسته بود و اینارو جیغ میزد و مادرش هرچی سعی میکرد ارومش کنه  فایده ای نداشت.ایرج هم با قیافه وحشت زده اومد کمک مادر ایراندخت اما هیچکدوم نتونستن جلوی حرکات دیوونه وار ایراندخت رو بگیرن. اخر هم با چندتا مسکن قوی تونستن خوابش کنن.
تا چند روز بخاطر مسکن های قوی ایراندخت تو خواب و بیداری بود. وقتی هم مرخص شد خونه پدرش و فقط تو سکوت به دیوار رو به روش خیره میشد و به این فکر میکرد همه چیزش رو باخته. شوهرش, پسرش,اعتماد خانواده اش مثل جوونیاش, رویاهاشو و حتی خنده هاشو.
تا یه هفته تنها واکنشی که نشون میداد جیغ ها هیستیریکی بعد از شنیدن اسم ایرج بود.
خانواده اش هم همه چیز رو فهمیده بودن. بعد ازفاجعه اونروز سکوت چندماهه خواهر ایراندخت بلاخره شکست و همه چیز رو برای پدر و مادرشون تعریف کرد.
آقا طاهر, پدر ایراندخت هم هم پای ایراندخت تو اون یه هفته سکوت کرده بود. فکر میکرد به تصمیمی که باید میگرفت. یا طلاق دخترش که باعث بی حیثیتی میشد و باید روزی هزار بار میمرد از زخم زبون مردم و قضاوت هاشون یا سوختن و ساختن دخترش که معلوم نبود تهش چی میشه.
ایراندخت کمی سرپاتر که شد تازه حواسش جمع شد به کتایون, به قاتل پسرش. شال و کلاه کرد و همراه پدرش رفت کلانتری برای شکایت از کتایون.
بعد از چند روز دوندگی و گواهی بیمارستان شکایتشون جواب داد و کتایون رو انداختن بازداشتگاه.
چند روز از بازداشتگاه رفتن کتایون میگذشت که ایرج جرات کرد برای اولین بار بعد از این ماجراها بیاد خونه اقا طاهر.
باوقاحت تموم نشست جلوی ایراندخت و التماسش کرد تا رضایت بده کتایون ازاد بشه و ایراندخت فقط با چشمای خالی از حس زندگیش نگاهش کرده بود.
ولی ایرج وقیح تر از این ها بود که کوتاه بیاد. هی اومد راهش ندادن. هی اومد زیر پنجره اتاق ایراندخت از تو کوچه خواهش کرد. ایراندخت دیگه داشت بالا میاورد از این همه پست فطرتی ایرج, از این همه ضعیف بودن خودش که هنوز حاضر نبود از ایرج طلاق بگیره, نه بخاطر علاقه, میترسید, از زندگی به عنوان یه زن مطلقه میترسید.
بلاخره یه شب تا صبح نشست سنگاشو با خودش واکند و سیلی زد تو گوش خودش تا از خواب خرگوشی بیدار شه, بلاخره قبول کرد ایرج چشم عسلی که تو جوونی دلش براش رفته خیلی وقته مرده.
فرداش که باز سروکله ایرج جلوی در خونشون پیدا شد ایراندخت خواست راهش بدن.
موافقت کرد با آزادی کتایون بشرط طلاقش از ایرج و سند زدن خونه نقلی کوچیکشون بنام ایراندخت. اون خونه کمترین حقش بود از جهنمی که ایرج براش ساخته بود و از طرف دیگه با مهریه اش هم تقریبا برابر بود. اصلا اون ایرج اون خونه رو از صدقه سری قناعت و برنامه ریزی ایراندخت و فروش طلاهای سر عقدیش داشت.
تمام شد.
ایرج ایراندخت رو به کتایون با یه خونه فروخت و این شد پایان جهنمی که چند سال پیش قرار گذاشته بودن زیباترین بهشت زمینش کنن.

بهت، تنفر، سکوت سه کلمه ای بود که ایراندخت رو تو روزهای بعد طلاقش میشد باهاش معرفی کرد.
یک ماه. دوماه، سه ماه گذشت تا بتونه یادش بیاره چطور نفس کشیدن رو.
یادش بیاره نوجوونی هاشو، آرزوهاشو، روزهای قبل ایرج رو.
که اصلا تصمیم بگیره با روزهای بعد ایرج باید چکار کنه، نمیخواست سرنوشتش بشه مثل کتایون، خونه خراب کنه همجنسش.
از جاش پاشد اما با تنفر از زمین و زمان و کینه ای غلیظ از اعتماد و دوست داشتن.
از جاش پاشد اما از ایراندخت ساده و احساساتی ای که بود یه دنیا فاصله گرفت و از سنگ شد.
خونه ای که بجای مهریه گرفته بود رو گذاشت برای اجاره تا یه منبع درآمد پیدا کنه.
بعد هم برای کنکور ثبت نام کرد و نشست پای درساش.
باید خودشو، زندگیشو دوباره میساخت.
این بهترین انتقامی بود که میتونست از ایرج بگیره.
اینکه خوشحال باشه و بلندتر از قبل بخنده.

سه ماه بعد طلاقش وقتی بهتش تموم شد و از جاش پاشد، هشیاریش هم برگشت و کم کم تغیر نگاه های زن و مرد های اطرافش رو دید.
وقتی میرفت بیرون پچ پچ ها و چشم غره زدنِ زنا و اون لبخند مسخره همراه با سرتکون دادن مردایِ محله دیوونش میکرد.
حتی نگاه پدر و مادرش هم تغیر کرده بود و  شرمِ بیخودی تو چشماشون موقع حرف زدن با مردم مینشست.
چند ماه گذشت، ایراندخت تحمل کرد پچ پچ ها و زیر چشمی نگاه کردن هارو و سرشو تا اونجا که خم میشد فرو کرد تو کتاب های درسیش.
کنکور رو که داد و نتیجه ها اومد،  بلاخره بعد از چند وقت یه لبخند واقعی نشست رو لباش،  پزشکیِ سراسری قبول شده بود.

چهار روز در هفته رو میرفت دانشگاه و تا اونجا که میشد تو کتابخونه دانشگاه وقت تلف میکرد تا دیرتر بره خونه.
تحمل نگاه های سرد پدر و دلخور مادرش رو نداشت.
بجز این زن و مردهای محل هم با کارهاشون مدام مطلقه بودنش رو میکوبیدن تو صورتش.
مثلا آقا هاشم, سوپری محلشون که از بچگی چادر گلگلی سرش میکرد و میرفت ازش ابنبات چوبی میخرید هم رفتارش عوض شده بود. حالا هروقت میرفت سوپری آقا هاشم گرم تر از همیشه باهاش سلام علیک میکرد و بجای دخترم گفتن قبل از طلاقش میگفت ایراندخت خانم و شدیدا تاکید داشت که ایراندخت حساب اندفعه رو مهمونش باشه.
یا همسایه دیوار به دیوار خونه شون مینا خانم که ایراندخت تو بچگی همبازی بچه هاش بود و تو جوونی ایراندخت ازش برای پسرش خواستگاری کرده بود هم دیگه داشت شورشو در میاورد. چندباری ایراندخت موقع برگشتن از دانشگاه ازسر پیچ کوچه شون دیده بود که چندتا از زن های محل دور هم جمع شدن و مینا خانم براشون رفته بالا منبر که چون ایراندخت عروس من نشد بدبخت شد, اصلا حقش بود شوهره این بلا رو سرش بیاره. حالا هم میترسم بشینه زیر پای پسرم و خام خودش کنش.
زن های محل هم تصدیق میکردن حرفشو و هرکدوم یجور تذکر میدادن بهش که مواظب پسرش باشه.
این آقا پسری هم که سنگشو به سینه میزدن یه جوون لااوبالی بیکار بود که صبح تا شب افتاده بود کنج خونه و مادرش خرجشو میداد.
همون هم کار دستش داد, یعنی بیشتر بهونه دستش داد برای فرار از جهنمی که براش ساخته بودن.
از دانشگاه تازه برگشته بود, اروم و بی سروصدا کلید انداخت و رفت تو خونه اما صدای جروبحث پدر و مادرش گوشاش رو تیز کرد.
مادرش میگفت: _ نمیشه که آقا, پسره بیکارو علافه, میخوای ایراندخت از چاله دربیاد بیافته توی چاه؟
+خب خواستگاری کرده،نمیشه همینجوری ردش کرد. ایراندخت تا اخر عمر اینجوری بمونه؟ بلاخره باید ازدواج کنه یا نه؟
_باید ازدواج کنه اما با یه ادم جسابی که حداقل یکم سرش به تنش بیارزه نه این پسره که نون شکمشو مادرش میده.
+دلت خوشه ها خانم. ادم حسابی کجا بود؟ اگه بخواد با یه پسر ازدواج کنه یه همچین آدمی گیرش میاد.  اگرم مرد میخواد مرد مطلقه یا زن مرده با بچه و بی بچه هست. تو بازار  هم چند نفری اومدن حجره و یه چیزایی گفتن.
_مگه مونده رو دستمون که به هر قیمتی شده میخوای شوهرش بدی؟
+ نه, دارم آخر ماجرا رو میگم, مجرد هم که نمیشه بمونه, تا همینجاش هم تو این یه ساله حرف و نگاه مردم پدرمون رو دراورد.
اصلا کجاست تا اینموقع؟ دانشگاه شد نون و اب؟ میشه شر جدید برامون, خدا میدونه مردم چی میگن پشت سرمونه, اصلا بهش بگو دیگه نمیخواد بره دانشگاه, بشینه خونه کمتر صدای مردم رو دربیاره.
ایراندخت دیگه نموند تا بقیه مکالمه شون رو بشنوه, همونجور که بی سروصدا اومده بود برگشت و رفت یه بنگاهی تا خونه قبلیش با ایرج رو به فروش بزاره.

نه جیغ هایِ مادرش، نه ناسزا هایِ پدرش از تصمیمی که گرفته بود منصرفش نکرد.
تو یه هفته خونه رو فروخت و یه خونه کوچیک و نقلی دقیقا اون سر شهر اجاره کرد که تا میتونه دور باشه از این محله.
حالِ زندگیش بعد از اسباب کشی کمی رو به راه تر شد.
روزا خودشو با دانشگاه و درسا سرگرم میکرد و شبا تو تنهاییش غرق شده بود.
از همسایه ها هم هیچکدوم نمیدونستن که مطلقه اس، همه فکر میکردن یه دانشجو ساده اس که تنها تو این شهر بخاطر دانشگاه داره زندگی میکنه.
طبق یه قرار نانوشته هم با پدرش قهر بود و فقط چند روز یکبار زنگ میزدو با مادرش صحبت میکرد.
خرج زندگیش رو هم از پول هایی که از اجاره خونه پس انداز کرده بود در میاورد و حقوق بوتیکی که تازگیا بعد دانشگاه به عنوان فروشنده توش کار میکرد.

زندگیش آروم گرفته بود تا حدودی، حداقل چند ماهی میشد که از حاشیه خبری نبود اما دلش مثل روزهایِ طوفانی بود و بی سروسامون.
آروم نمیگرفت، حس رها شدن،  دور انداخته شدن، ذلیل شدن رهاش نمیکرد.
خودشو، دنیاشو گم کرده بود.
چکار باید میکرد با روزهای بعدی زندگیش؟
خانم دکتر هم میشد...آخرش چی؟
حتی حال اشک ریختن و ناله کردن هم نداشت.
اصلا حال زندگی نداشت.
فقط بعضی شب ها که یه دلتنگی نامعلوم میپیچید دور دلش یاد عاشقانه هاش یا ایرج میافتاد و بعد بلافاصله کتایون با اون لبخند پیروزمندانه جلوش ظاهر میشذ و یعد مجبور بود بره دستشویی و تموم محتوای معده اش رو بالا بیاره.
گیج بود...گیج مونده بود.

پنج ماهی بود که روزاش تقریبا بی حاشیه میگذشت. دانشگاه میرفت. گه گاهی تلفنی با مادرش حرف میزد و شبا تو تنهایی آنقدر به سفید های سقفش خیره میموند تا خوابش ببره.
تو همون روزایِ گیج، کم کم یه عطری از زندگی و امید پیچید تو لحظه هاش.
اسمش هم امید بود اصلا، همکلاسی نبودن اما تو یه دانشگاه درس میخوندن و چند ترم بالاتر بود.
ایراندخت از بقیه شنیده بود که بزرگ شده اروپاس و تازه برگشته ایران.
قیافش معمولی بود و چشماش سیاه تر از شب. تیپش هم ساده و معقول بود.
اما زیر چشمی نگاه کردن هاش به ایراندخت و هواداری های دورادورش از ایراندخت کم کم توجه ایراندخت رو جلب کرد.
چند باری هم امید روزای ابری به بهونه بارون با ماشین رسونده بود در خونش.
و کم کم به کافه رفتن هم کشید.

امید، بتازگی امیدِ روزهایِ خاکستری ایراندخت شده بود.
تو همون لحظه هایی که وسط انتراک بین دانشگاه و شیفت کاریش با امید کافه یا رستوران میرفت حس میکرد شاید باز هم بتونه خوشبخت بشه.
کنار پنجره میشستن و از هر دری حرف میزدن،از هر دری جز دوست داشتن.
تو اون مدت فقط مثل دوتا دوست معمولی بودن، البته وانمود به معمولی بودن میکردن وگرنه هردونفر خوب میدونستن که نیت چیز دیگه ایه.
امید چیزی از مطلقه بودن ایراندخت نمیدونست، یعنی خود ایراندخت نزاشته بود بفهمه، میترسید امید هم مثل بقیه مردم پسش بزنه بخاطر اون تفکر تحجرانه "دست خوردگی"
که مثل بقیه مردم فکر کنه ازدواج یه مرد مطلقه حتی بچه دار با یه دختر باکره هیچ اشکالی نداره، چون بلاخره مرده دیگه!
اما یه زن مطلقه حق ازدواج با یه پسر رو نداره چون دست خورده اس، چون بلاخره زنه دیگه!
شنیده بود که میگفت!
دیده بود که میترسید!

تا اینکه اون شیشه دوستی ساده ای که بین هم کشیده بودن بلاخره شکست و امید بهش ابراز علاقه کرد و ایراندخت گیج فقط بهش گفت باید فکر کنه.
واقعا هم میخواست فکر کنه،  نه به رد کردن یا پذیرفتن امید، اونکه فکر کردن نمیخواست،  تکلیفش مشخص بود. مگه دیوونه بود با اون شرایطش امید رو رد کنه؟
میخواست فکر کنه به گفتن یا نگفتن ایرج به امید.
نمیشد نگه، میگفت هم امید رو از دست میداد.
یه شب تا صبح فکر کرد و آخر تصمیم گرفت که بهش بگه.
بلاخره امید بزرگ شده اروپا بود، تفکرش کمی فرق داشت با مردم شهر.
اما نه... امید هم انگار خون ایرانی مثل بقیه تو رگاش حسابی قل قل میزد!
ایراندخت وقتی بهش ماجرای ایرج رو گفت چند لحظه بهت زده نگاهش کرد و اینبار اون بود که گفت باید فکر کنه!
چند روز بعد هم زنگ زد به ایراندخت و گفت:_همه چی بین ما تمومه!
+چرا؟
_ ایران تو مطلقه ای!
+ فکر میکردم تو مثل بقیه نباشی و یکم انسانی تر به قضیه نگاه کنی!
_ من مَردَم ایران، نمیتونم ببینم زنم قبل من همخواب کس دیگه ای بوده! که...
ایراندخت صبر نکرد دلایل مسخره امید تموم شه، تلفن رو قطع کرد و رفت سمت دستشویی تا به عادت اون روزهاش امید بالا بیاره!
امید روزهایِ خوبی که فکر میکرد تو راهه!

چینی ای که از دست بیافته، بندش بزنین و دوباره بی حواس از دستتون بیافته و بشکنه دیدید؟
حالِ ایراندخت بود.
بعد از دوسال کم کم داشت بند میخورد با امید به امید!
حالا دوباره شکسته بود و اینبار ویرون تر از دفعه قبل بود.
دوباره حس دورانداخته شدن و ذلیل شدن داشت خفه اش میکرد.
زخم امید اومده بود روی زخم ایرج.

چشماش دوتا حفره خالی از حس زندگی شده بودن و تنش سرد از گرمای احساس.
ارتباط شو با اجتماع قطع کرده بود و فقط برای کلاس ها و شیفت کاریش با یه قیافه روح زده پاشو از خونه بیرون میزاشت.
کوتاه اومده بود و حتی دیگه به سرنوشت و بدبختیش نق هم نمیزد.
اما انگاری این بدبختی بود که از ایراندخت دست نمیشست!
چندماهی به حال خودش رهاش میکرد و تا ایراندخت میومد یه نفس بکشه یقشو میگرفت و مینداختش تو سیاهی.
چند ماه بعد از امید بدبختی با یه بازیکن دیگه اومد سراغش.

ساعت چهار عصر بود و از کلاس برگشته بود، با سری پایین افتاده و مغزی که تو فکر بود داشت کلید مینداخت تو در خونه که یه ماشین مدل بالا کنار پاش نگه داشت و با زدن چندتا بوق ایراندخت رو مجبور به نگاه کردن کرد.
صابر بود، خواستگار و هواخواه قدیمی ایراندخت.
_شناختی خانم؟
+آقاصابر...شما اینجا چیکار میکنین؟
_ کل شهر رو گشتم تا پیدات کنم خانم.
+برای چی؟
_سوارشو فعلا، بریم یجایی یچیزی بخوریم خستگیت دربیاد، میگم بهت.
شاخک های زنانه ایراندخت بشدت داشتن علائم خطر و دردسر رو حس میکردن: +نه ممنونم. کار دارم. روز خوش.
رفت تو خونه و خواست درو ببنده که صابر با یه بوق بلند و طولانی منصرفش کرد.
_صبر کن ایران، حرف دارم باهات، وقتتو زیاد نمیگیرم، سوارشو.
اجبار بود یا خستگی از مقاومت رو نمیدونست اما سوار ماشین صابر شد.
تو آخرین لحظه زن همسایه طبقه اول رو دید که سرشو از پنجره آورده بود بیرون و داشت با یه نگاه تحقیر کننده براندازش میکرد.
مطمئن بود کل مکالمه اش با صابر رو گوش ایستاده.
پیش خودش فکر کرد:به درک...بزار هرفکری میخواد بکنه، چون شوهرش چندبار باهام صمیمی  سلام علیک کرده الان دیگه پیش خودش فکر میکنه من شیطان رجیمم.

ادامه در پارت چهارم....


شیطان یک فرشته بود پارت 2

اخرین روز هفته ایراندخت زنگ زد به ایرج و ازش خواست بیاد دنبالش.
تمام راه تا خونه رو ایرج برای ایراندخت دلیل و بهونه اورد و ایراندخت با سکوت گوش کرد.
میدونست همش بهونه اس, بقیه هم مقصر بودن, اما هیچکس به اندازه ایرج مقصر نبود. مردی که عاشقانه های اتشین چند سالشون رو به دلفریبی یه زن دیگه فروخت. ایراندخت هم میتونست مثل کتایون بپوشه, ارایش کنه و ناز بریزه. اما نجابتش نمیزاشت, چیزی که کتایون حتی یک ذره هم نداشت.
نداشت که به همنوع خودش رحم نکرد و خونه خرابش کرد.
_ایرج, بهونه بسه. من قانع نمیشم. چرای خیانت کردنت روهم نمیفهمم. گریه هامو کردم, نفرین هامم کردم, ناسزاهامم دادم. الان فقط میخوام بدونم تهش قراره چی بشه؟
+ ته چی ایرانم؟
تهوع ایراندخت دو برابر شد از ایرانم گفتن ایرج. دلش میخواست بزنه تو گوش لیرج و بگه اگه من ایرانت بودم پس کتایونم رو از کجا ارودی؟ اما نای پرسیدن و بحث کردن نداشت. فقط دلش میخواست زودتر همه چی تموم شه.
_ ته این ماجرا, کی کتایون رو طلاق میدی؟
رنگ از صورت ایرج پرید.
+ مگه قراره کتایون رو طلاق بدم؟
_ خودت اونروز به ابجیم گفتی که طلاقش میدی.
+ گفتم وقتی بچه اورد, نه حالا.
_ خودت هم خوب میدونی اگه بشه مادر بچه ات دیگه نمیتونی از زندگیت بندازیش بیرون.
+ خب نندازم بیرون. من و تو که نمیتونیم بچه دار شیم.
_ پس منو طلاق بده.
+ تو خواب ببینی. من هنوز عاشقتم ایران.
_ پس کتایون چی؟
کمی مزه مزه کرد حرفشو و گفت:اونم دوست دارم.
پوزخندی نشست رو لب های ایراندخت و برای بار هزارم تو این هفته یاد حرف های مادربزگش افتاد.
_ پس تکلیف من چیه ایرج؟
+ مثل قبل زندگیمون رو میکنیم, اینبار سه تایی.
_ گفتنش برای تو راحته
_ باور کن کتایون قرار نیست جاتو بگیره, تو مثل قبل خانم خونمی. کاری به کارت نداره کتایون, یبار بشینی باهاش حرف بزنی میبینی چقدر دوست داشتنیه.
وقاحت تا کجا؟ بی رحمی تا چه حد؟
ایراندخت میخواست جیغ بزنه, میخواست تمام عاشقانه های این چند سال رو روی عسلی منفور شده چشم های ایرج بالا بیاره. اما نمیشد... گیر کرده بود تو این نحسی زندگی و باید کوتاه میومد.
_ باشه. فقط با یسری شرط.
+ هرچی باشه قبوله. حالا بیا بریم دنبال کتایون تا سه تایی شام رو با هم بخوریم و حرف بزنیم.

ایراندخت، مسخره ترین روز عمرشو گذروند وقتی با معشوقه جدید شوهرش سر یه میز نشست، غذا خورد که نه کوفت کرد و درباره اینکه یه شب در میون ایرج تو بستر خودش و کتایون باشه چشم تو چشم های آرایش شده کتایون مذاکره کرد.
و ایرج مثل بیمار های مبتلا به سادیسمِ حاد به جنگ دو معشوقه اش سر خودش با لذت نگاه کرد و کیف کرد از اینجور خواسته شدن.
روزهای فرد قرار شد ایرج پیش کتایون باشه و روزهای زوج پیش ایراندخت و روزهایِ جمعه رو هم باهم بگذرونن.
سه ماه گذشت
پنج ماه گذشت
هفت ماه گذشت
ایراندخت، مرده ای شده بود که صحبت میکرد، راه میرفت، یکم غذا برای جون داشتن میخورد و همبستر ایرج میشد به امید برگشتنش.
ضعیف شده بود و افسرده اما چاره ای جز سوختن  و هزار بار مردن از دیدن عشق بازی هایِ ایرج و کتایون نداشت.
کتایون شده بود سوگلی حرمسرایِ ایرج و ایراندخت هرچه میپخت، میسابید و میپوشید جلویِ ایرج فایده ای نداشت.
دلبری که نه، هرزگی هایِ کتایون چشم های ایرج رو کور کرده بود و بجز این ها، کتایون مادرِ ایرج رو تو تیمش داشت.
ارتباط ایراندخت کاملا با مادر شوهرش قطع شده بود، در عوض میدونست که تموم پنجشنبه هارو ایرج و کتایون شام رو مهمون خونه مادر ایرج یا خاله اش هستن و همین ایرج رو دلگرم تر به این اشتباه میکرد.
کم کم افسردگی و روز یه روز آب شدن هایِ ایراندخت به خانواده اش فهموند بین ایراندخت و ایرج شکر آب شده اما عمق فاجعه رو نفهمیده بودن و فکر میکردن یه دعوایِ ساده زناشوییه که با گذر زمان حل میشه،  یعنی ایراندخت نذاشته بود بفهمن. از نجابتش بود اما داشت نجابت رو با حماقت اشتباه میگرفت.
تنها کسی که از تمام ماجرا خبر داشت خواهرش بود که تمام اون هفت ماه پا به پاش گریه کرد و سرزنشش کرد :
_ ایرانِ مجنون، چرا طلاق نمیگیری؟ بس نیست این همه ذلت و حقارت؟
+ فکر کردی دوست ندارم طلاق بگیرم؟ تو این چندماه هزار بار بهش فکر کردم، اما بعدش چی؟ زن های مطلقه دور و برمون رو ندیدی؟ گلنسا رو یادت نیست بعد طلاق چقدر حرف براش در آوردن؟  یادت نیست چقدر جون به لبش کردن که مجبور شد دوباره با شوهر سابقش ازدواج کنه؟ همه اینا هیچی، قلب بابا ضعیفه، این بی حیثیتی رو تاب نمیاره.
_ اینا همه بهونه اس ایران، بابا همین الانشم همش از نگرانی حالِ تو شبا خواب نداره. درد اصلیت چیه که نه میاری؟
+ آخ تو نمیدونی،  نمیفهمی... منِ احمق، هنوز دوسش دارم.
و بعد اونقدر تو بغل خواهرش زار میزد که خوابش ببره.

هفت ماهی میشد که تو جهنم زندگی میکرد, هفت ماهی که صدبارش رو با ایرج حرف زده بود, حتی با کتایون. اما جفتشون پاشونو کرده بودن تو یه کفش که همدیگه رو دوست دارن و نمیخوان از هم جدا شن. هفت ماهی که کتایون با وقاحت تمام به بهونه سر زدن به ایراندخت و خود شیرینی برای ایرج میرفت پیش ایراندخت, کادوهایی که ایرج براش خریده بود رو نشونش میداد و از حرف های ایرج و عشق بازی هاشون برای ایراندخت تعریف میکرد فقط برای اینکه به ایراندخت ثابت کنه جاپاش محکمتر از چیزیه که فکر کنه.
ایراندخت جان میداد و فقط تو سکوت به چطور خفه کردن کتایون فکر میکرد بدون اینکه واقعا کاری بکنه.
چند روزی میشد که تهوع و سرگیجه امونش رو بریده بود, عادت ماهانه اش هم عقب افتاده بود. ته دلش یه امید از یه اتفاق محال شکل گرفته بود اما میترسید به روی خودش بیاره و ببینه ته این امید هیچیه و بدتر ضربه بخوره. اما تهوع,سرگیجه و فشار پایینش انقدر زیاد شد که خودشو راضی کرد بره ازمایشگاه و تست بارداری بده.
جواب ازمایشش مثبت بود, باورش نمیشد, ولی انگاری مدام امامزاده رفتن هاش و تموم نذر هایی که کرده بود داشت جواب میداد.
محال بود, اما ایراندخت سه ماهه باردار بود.
بعد از هفت ماه درد نفس کشیدن داشت معنی واقعی اکسیژن رو دوباره میفهمید. معنی خوشحالی و دوباره خندیدن رو.
ایرج هنوز از هیچی خبر نداشت. رفت مغازه, برگه آزمایش رو همراه یه جعبه شیرینی و چندتا شاخه گل رزگذاشت جلوی ایرج رو پیشخون مغازه و با لبخند بهش نگاه کرد و گفت: پدر شدنت مبارک.
ایرج بهتش زده بود, نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت. بچه خودش و ایراندخت؟ حالا؟ حالا که دلش جون میداد برای کتایون؟
ایرج هیچی نگفت و فقط بهت زده نگاهش کرد.
خوشحالی غیر قابل وصف ایراندخت با واکنش سرد ایرج تبدیل به خشم شد. کتایون لعنتی چکار کرده بود با ایرج؟ کتایون هم نه, خود ایرج چکار کرده بود با ایرج چند سال پیشش که تنها واکنشش از شنیدن خبر بارداری ایراندخت اونم تو محال ترین شرایط ممکن فقط سکوت بود؟
خوشحالییش تبدیل به خشم شد و زخم چرکین هفت ماهش سرباز کرد بلاخره. مادر شده بود و حالا باید بجای یک نفر برای دونفر میجنگید.
_ خوشحال نشدی ایرج؟
ایرج تکونی به خودش داد و گفت: چرا.
_ پس چرا هیچ واکنشی نشون ندادی؟
+ فقط شوکه شدم همین.
ایراندخت لبخندی مصنوعی زد ویکی از شاخه گل هارو شکست و گذاشت تو جیب ایرج: _ خب آقای پدر کلی داریم, باید بریم کم کم سیسمونی بخریم و یکی از اتاق هارو رنگ بزنیم و برای بچه اماده کنیم.
بعد لبخندش محو شد و صورتش جدی شد و گفت: ولی آقای پدر قبل از همه این ها, یکاری باید انجام بدیم.
رنگ از صورت ایرج پرید:+ چکاری؟
_ کتایون رو طلاق بدی. دیگه فکر نکنم بهونه ای مونده باشه, من میرم باهاش صحبت کنم و بگم برای طلاق  اماده بشه.
 راه افتاد سمت خونه اجاره ای ایرج و کتایون.

هنور نصف راه رو نرفته بود که ایرج اومد جلوشو گرفت.
_ صبرکن ایران, برگرد خونه. خودم باهاش صحبت مبکنم.
+چرا؟
_خب...خب شاید ناراحت بشه.
نفرت همراه عشق کنار جنین بچه اشتو شکمش وول خورد و فکر کرد این مرده واقعا پدر بچه منه؟ این مرد همون دلبر چند سال پیش منه؟
مثل همیشه نجابت کرد چیزی نگفت جز یه باشه و بعد رفت سمت خونه شون و زنگ زد به مادر شوهرش تا خبر بارداریش رو بهش بده.
مادر ایرج فقط با یه مبارک باشه خشک و خالی که بیشتر شبیه تسلیت بود تا تبریک جوابش رو داد.
ولی این چیزی از خوشحالی ایراندخت کم نکرد یعنی تو ذوقش که خورد اما باید قوی بودن رو یاد میگرفت.
داشت مادر میشد و برای حمایت از زندگی بچه اش و بیرون انداختن کتایون از زندگی پدر بچه اش باید خیلی قوی تر میبود.
دوماه گذشت و حالا ایراندخت پنج ماهه پسرشون رو باردار بود. دیوار اتاق کوچیک خونه شون رو رنگ زده بود و نصف سیسمونی ای مه خریده بود رو یا شوق و امید چیده بود.
اما هنوز خبری از رفتن کتایون نبود. ایرج به بهونه های مختلف مدام طلاق دادنش رو به تعویق میانداخت.
ایراندخت صبر کرد
نجابت کرد و باز هم صبر کرد.
اونجا کاسه صبرش لبریز شد که ایرج دوشب پشت سرهم خونه نیومد, ایراندخت فشارش افتاده بود و شکم درد بدی داشت و باید میرفت دکتر برای چک آپ. 
اما ایرجی بالای سرش نبود که ببرش دکتر و ایراندخت مجبور شد به خواهرش و شوهر خواهرش رو بندازه.
وقتی برگشت خونه کاسه صبرش خالی خالی بود, دکتر بهش گفته بود نباید عصبی بشه چون جنین بخاطر ضعف بدنی وعصبی بدن مادر موقعیت خوبی نداره و خطر سقط هست.
ایرج دیگه داشت شورشو درمیاورد. فردا صبحش شال و کلاه کرد و راه افتاد سمت خونه مشترک کتایون و ایرج. میدونست تو اون ساعت از روز ایرج مغازه است و کتایون تو خواب ناز.
زنگ خونه رو زد؛ عصبی و پیاپی. پله هارو با شکم نیمه بالا اومده اش رفت بالا و با قیافه متعجب و خواب الود کتایون مواجه شد.
نشست روی مبل, میخواست پا روی پا بندازه و یه ژست مقتدرانه بگیره اما بخاطر شکم بالا اومده اش نمیتونست. کتایون رفته بود چایی بریزه و ایراندخت سعی میکرد بجای نگاه کردن به عکس های مشترک کتایون و ایرج که دیوار مقابلش رو پر کرده بود و فکر اینکه چرا بعد از این همه سال مشترک همچین عکس هایی با ایرج نداره به حرف هایی که میخواد بزنه فکر کنه.
کتایون با یه سینی چای نشست جلوش و همون ژست مقتدرانه ای که ایراندخت بخاطر شکمش نمیتونست بگیره رو گرفت.
_ راه گم کردی ایران.
+ اتفاقا راه رو تازه پیدا کردم و اومدم به تو راه خروج رو نشون بدم.
_ یعنی چی؟
+ یعنی کی از زندگی پدر بچه من میری بیرون؟
_ هروقت پدر بچه ات بخواد که هنوز نخواسته.
انگار کسی یه پارچه آب یخ روی سر ایراندخت خالی کرد ولی به روی خودش نیاورد.

چند قلپی از چاییش رو بدون قند خورد تا راه گلوی خشک شده اش کمی باز بشه. نگاهش افتاد به قاب عکس رو به روش که ایرج دست انداخته بود دور گردن کتایون و هردوشون خنده از ته دلی رو صورتشون بود و بعد فکر کرد که خودش چند ماهه اینجوری نخندیده, که اصلا خندیدن رو یادش رفته.
از نفرتی که تو رگاش به قلقل افتاده بود جونی دوباره گرفت و گفت:
_ کتایون تو خودت زنی, زن بودن رو میفهمی, حساسیت ها و حسرت ها و ضعف هاشو میشناسی. خودت میدونی هیچ زنی نمیتونه حضور یه زن دیگه و همخواب شدنش با شوهرش رو بپذیره. اونم شوهری که عاشقانه دوسش داره و برای داشتنش کلی جنگیده.
چطور تونستی؟
چطور تونستی خونه خرابم کنی؟
+ من زن بودن رو خوب بلدم ایران تقاصش هم زیاد پس دادم. بعد طلاق جون به لب شدم از حرف و نگاه مردم. از حرص خفه شدم وقتی دیدم شوهر سابقم رفت با یه دختر باکره با چهچه و به به ازدواج کرد اما خواستگار های بعد طلاقم یا مردهایی بودن که سن پدرمو داشتن یا مردهای مطلقه با چندتا بچه یا اصلا مردهای ضعیفی مثل ایرج که با دنبال زن دوم بودن.
من دسته سوم رو انتخاب کردم. حداقل مزایاشون به دودسته دیگه اینه که هواتو بیشتر دارن و نازتو بیشتر میکشن.
مردها بچه ان ایران, بچه هایی که مدام سرگرمی جدیدا. فقط فرقشون اینه که بعضی هاشون بچه های بهتری هستن و تمایلاتشون رو بهتر کنترل میکنن. مثل پدرت و پدرم. بعضی هاشون هم مثل ایرج اونقدر ضعیف و پستن که نمیتونن از سرگرمی جدیدشون بگذرن.
_ پس قبول داری خیلی کارتون پست فطرتیه.
+ کاملا.
_ دوسش داری؟
+ حتی یه ذره, فقط یه حساب بانکی و نازکش خوبه برام.
_ پس تو زنونه مردونگی کن کتایون.
تو بگذر, تو برو. من و این شوهر ضعیفم رو تنها بزار. خواهش میکنم, تا اخر عمر دعات میکنم و خوشبختیتو میکنم. به منم نه, به بچه ام رحم کن. برو, خواهش میکنم.
ایراندخت که بخودش اومد دید جلوی کتایون وایساده و با اشک و التماس اینارو بهش میگه.
اما کتایون... به گمان از سنگ شده بود که التماس های زن ضعیف رو به روش با شکم بالا اومده دلشو به رحم نیاورد. کتایون هم ازجاش پاشد و با سردی گفت:
+ متاسفم ایران. من برای خودم از تو مهم ترم, نمیتونم بخاطر خوشبختی تو از خوشبختی خودم بگذرم.
اشک های ایراندخت تو یه لحظه بند اومد و جاشو به اخم غلیظی داد.
_ خوشبختی؟ واقعا فکر کردی خوشبخت میشی؟ به همین اسونی که سر من هوو اورد سر تو هم میاره. تازه زیر دهنش سرگرمی تازه مزه کرده. تازه یاد گرفته.
+ اونش دیگه به خودم مربوطه, من مثل تو بی دست وپا نیستم, بلدم چطور براش زنونگی کنم و به خودم برسم.
_ تو اگه زنونگی کردن بلد بودی که با هرزه گری زندگی یه زن دیگرو خراب نمیکردی.
+هرزه تویی که چندسال پیش زیرپای ایرج نشستی و دزدیدیش. من هرزه گری نکردم, فقط یکم به خودم رسیدم و ناز کردم, کاری که تو بلد نیستی, حالا هم گورتو از خونه من و شوهرم گم کن بیرون هرزه.
کشیده ایراندخت برق از چشمای کتایون پروند. کتایون چند لحظه با خشم نگاهش کرد و بعد از دستش گرفت و با فحش های رکیک کشیدش سمت در و از خونه با شدت پرتش کرد بیرون. ایراندخت بخاطر سنگینی وزن شکمش تعادلش رو از دست داد و بعد از چند لحظه تلو تلو خوردن از پنج تا پله ای که به در ورودی میرسید پرت شد پایین.
صدای فریاد وحشت زده کتایون رو شنید و بعد صدای جیغ جنین پسرش رو توی سرش که فقط و فقط خودش شنیده بود و خدا.
گرمی خون رو روی صورتش حس کرد و بعد چشم هاش روی هم افتاد.

ادامه در پارت سوم....


شیطان یک فرشته بود

اواخر هفده سالگی اش بود که با ایرج اشنا شد.
امتحان های خرداد سال سوم تازه تموم شده بود و برای کل تابستون تو کتابخونه چند خیابون بالاتر ثبت نام کرده بود. عزمش رو حسابی جزم کرده بود که پزشکی بیاره. از بچگی رویای پوشیدن روپوش سفید به دلش چسبیده بود. ته تغاری خونه بود و عزیز دردونه مادر و نقطه ضعف داداش ها و عروسک دوست داشتنی خواهر های بزرگتر. بین همکلاسی هاش هم محبوب بود. مهربون بود و رازدار. اصیل بود و با نجابت. برعکس دوستاش هم تو راه  مدرسه نه بلند بلند میخندید نه در جواب خنده پسرا چشمک میزد.
اصلا ایراندخت بود و یک طایفه نازکش.
تا اینکه ایرج وارد زندگیش شد. تو کتابفروشی نزدیک کتابخونه ای که ایراندخت میرفت کار میکرد. بین همون رفت و امدهای ایراندخت به کتابخونه وقتی ایرج دم در کتابفروشی ایستاده بود و ویترین تمیز میکرد باهم چشم تو چشم شده بودن و ایراندخت سرشو سریع انداخته بود پایین. اما ته دلش قلقلک شده بود از عسلی وحشی چشم های ایرج.
مرداد ماه بود و ماه رمضون. مثل روزهای قبلی رفته بود کتابخونه تا درس بخونه اما بخاطر روزه فشارش افتاده بود و نمیتونست بیشتر از این بمونه. تو راه برگشت با فشار پایین و حال نزار داشت از جلوی کتابفروشی رد میشد که باز چشم تو چشم ایرج شد. عسلی وحشی چشمای ایرج بیحالترش کردن و خورد زمین. ایرج به کمکش اومده بود و برده بودش تو مغازه. چند قلپ اب خنک به خوردش داده بود و بعد تلفن مغازه رو گذاشته بود جلوش تا به کسی زنگ بزنه و بیاد دنبالش.
و ایراندخت همونجا تماما تمام ایرج شده بود.  
روزهای بعدی بجز چشم تو چشم شدن یک لبخند از سر اشنایی هم بود و بعدتر یک احوالپرسی کوچیک. تابستون که تموم شد کتابخونه رفتن ایراندخت هم تموم شد و به دنبالش همون نیمچه دیدن های ایرج.
بعد تازه دلتنگی بود که شروع شده بود و ایراندخت تازه دیده بود تو سمت چپ سینه اش چیزی که تو کتاب های درسیش بهش قلب میگفتن سرجاش نیست و انگار لا به لای قفسه یِ عسلی چشم های ایرج جامونده.
پاییز بود و خش خش برگ ها و دلتنگی بی امان ایراندخت لا به لای درس خوندن هاش که... ایرج به داد دلش رسید.
عصر بود و توی اتاقش نشسته بود که تلفن خونه زنگ خورد. مادرش از توی اشپزخونه داد زده بود که :ایراندخت تلفن رو بردار.
تلفن رو برداشت: _سلام بفرمایید
+سلام...ایران خانم خودتونید؟
_بله...شما؟
+ایرج ام.
و ایراندخت مرده بود و رنگ پرونده بود تا بگه:_ اها...خوبین؟ امرتون؟
+میخواستم ببینمتون.
و ایراندخت مرده تر شده بود:_ برای چی؟
+یه حرفایی هست که حتما باید بهتون بزنم.
دلتنگی ضعیفش کرده بود و نمیتونست مقاومت کنه:_ کجا و کی؟
+فردا هر ساعتی که دوست داشتین توی کتاب فروشی درخدمتتونم.
_باشه. خداحافظ.
و یه لیوان بزرگ از شربت بیدمشک های مادرش رو خورد تا کمی از گرمای بی معنی تنش کم بشه وبعد با تپش قلب بخاطر دروغ گفتن به مادرش گفت فردا بعد از مدرسه با شیوا دوستش میره کتاب فروشی تا کتاب درسی بخره و وجدان خودش رو اینجوری راضی کرد که دروغ هم نگفته و واقعا هم قراره بره کتاب فروشی.
فردا صبح بیشتر از هرروز جلوی اینه معتل کرد. مقنعه اش رو با وسواس سرش کرد. چند باری هم دستش رفت سمت موهاش تا بریزه روی صورتش و بعد منصرف شد و دوباره کرددش زیر مقنعه.  عطر خواهر بزرگش رو هم روی خودش خالی کرد و سرمه اش رو یواشکی کش رفت و تو جیب کیفش قایم کرد تا بعد مدرسه تو چشماش بکشه.
بعد مدرسه با قدم های دو به شک رفت کتاب فروشی ایرج. درو که باز کرد صدای جیرینگ منگوله دربصدا دراومد و ایرجی که پشت پیشخوان ایستاده بود رو از جاش پروند. جفتشون چشم تو چشم هم شدن و فقط یه سلام ریز بینشون ردوبدل شده بود. بعد چند دقیقه بخودشون اومدن و ایرج از پشت پیشخوان یه صندلی گذاشت جلوی ایراندخت و ازش خواست تا بشینه و بعد دوتا فنجون چایی گذاشت رو میز پیشخوان. چایی شون رو تو سکوت و با دلهره خوردن تا کم کم ایرج بحرف اومد. گفت خیلی وقته چشمش خانومی ایراندخت رو گرفته, گفت شماره اش هم از همون روی که تو ماه رمضون حالش بد شده بود حفظ کرده واسه همچین روزی, گفت دلش پیش ایراندخت گیر کرده و میخواد اول از ایراندخت مطمن بشه  که اگر اونم راضیه بعد از کنکورش برن خواستگاریش. ایراندخت تمام مدت مقابل حرفای ایرج سر پایین انداخته بود و پدر گوشت کنار ناخونش رودراورده بود از استرس. حرفای ایرج تموم شد و باز ایراندخت هیچی نگفت. یعنی نمیدونست چی باید بگه فقط حس میکرد روی ابراست و همزمان داره سقوط میکنه.
ایرج سکوت ایراندخت رو که دید جلوش زانو زد و بدون هیچ پیشوند یا پسوند خانمی صداش کرده بود: ایران؟
ایراندخت مرده بود تا سرشو بالا بیاره و بگه: بله؟
+دوستت دارم.
و عسلی وحشی چشم های ایرج نزاشته بود نگه: منم!
روزهای بعدی اوایل چند هفته یکبار با اصرار های ایرج و بعد هفته ای یکبار به بهونه کتاب خریدن  با همون سرمه کش رفته از خواهرش که تو جیب کیفش قایم شده بود میرفت کتابفروشی ایرج. چایی میخوردن و از اینده شیرینی که قرار بود کنار هم بسازن حرف میزدن. جزوه های درسی ایراندخت پرشده بود پر از شعرهای عاشقانه و هجی اسم ایرج به حروف لاتین و کشیدن قلب های بزرگ و کوچیک کنارش. بجای درس خوندن و تست زدن هم میشست نامه های فدایت شوم برای ایرج مینوشت. همین ها هم از شاگرد اول بودن کلاس انداختش. سر کلاس درس هم با شیوا میشست میز اخر, از دلبری های ایرج و رنگ چشماش و اسم هایی که برای بچه هاشون انتخاب کرده بودن میگفت.
ایراندخت عوض شده بود ورویای روپوش سفید دکتری جاشو داده بود به رویای لباس سفید عروس ایرج شدن.
چند ماه بعد از کنکور که نتایج اومد, هیچکس رتبه ایراندخت رو باور نمیکرد جز خودش. تقریبا همه مطمن بودن که ایراندخت پزشکی قبول میشه ولی حالا با رتبه اش محال بود و این اصلا برای ایراندخت مهم نبود. مهم ایرجی بود که قول  داده بود بعد ازکنکور پاپیش میزاره ومیاد خواستگاری و حالا چندماه گذشته بود و از خواستگاری خبری نبود. هربار هم که بین همون رفت و امد های یواشکی ایراندخت از ایرج میپرسید چرا؟ , ایرج میگفت: بخاطر خودته, میخوام یکم وضع کارم سامون پیدا کنه تا با دست پربیام خواستگاری, الان با این وضعیت پدرت عمرا تورو به من بده.
و هزار بهونه دیگه که ایراندخت رو تا دفعه بعد راضی نگه داره. یکسال به همین منوال گذشت, یکسالی که ایراندخت به هزار دلیل بی دلیل خواستگار هایی که بعد کنکوش هجوم اورده بودن رو رد کرد تا اینکه صابر پسر شریک پدرش پاپیش گذاشت. مشکل اونجا بود که صابر هیچ بهونه ای برای رد شدن نداشت و پدرش و برادرهاش بشدت با این وصلت موافق بودن. جای نفس کشیدن براش نمونده بود, از یطرف اصرار های صابر و از یطرف انکار ها ایرج. هرروز با هزار دلهره و گریه زنگ میزد به ایرج میگفت: _پس کی میای؟ نمیشه... دیگه بیشتر از این نمیشه بگم نه. اصلا بتونم بگم نه هم از تو دیگه خیلی مطمن نیستم.
+ بهم شک کردی ایران؟ به منی که برات میمیرم؟
_ پس چرا نمیای؟
+میام...به همین زودی میام.
و هیچوقت به ایران دلیل اصلی نیومدنش رو نمیگفت, اینکه خانواده اش بشدت مخالفن چون شیرینی خورده دختر خالشه.

ایراندخت ترسیده بود. از ایرجی که همش نه های مبهم برای اومدن میاورد و از اصرار های پدرش که داشت به اجبار تبدیل میشد. ترسیده بود از اینکه صابر رو به هوای ایرج رد کنه، ایرج هم بزنه زیر قولش و هیچوقت نیاد و در آخر براش فقط یه مشت شرمندگی جبران نشدنی بمونه جلوی خانواده اش.
ترسش جایی به تسلیم شدن رسید که دوهفته تموم خبری از ایرج نشد. نه جواب تلفن های مغازه رو میداد و نه زنگ میزد. راضی شد صابر فقط یه جلسه برای آشنایی بیاد تا هم پدرش یکم آروم بگیره هم شاید به گوش ایرج برسه و دست بکار شه.
روزی که صابر میخواست بیاد،  با دلهره بیدار شد، با بغض غذا خورد،  با گریه حاضر شد و با هر لحظه مردن جلوی صابر نشست و با سکوت به تمام حرفایی که صابر راجب زندگی مشترک و خوشبختی میگفت گوش کرد.
مجلس خواستگاری که تموم شد شام نخورده شب بخیر گفت و رفت تو اتاقش و همه اینو بحساب خجالت گذاشتن، هیچکس نفهمید که ایراندخت رو به جنونه.
تو جاش دراز کشید و تا صبح به صابر فکرد کرد و ایرج. به صابری که واقعا جایی برای نه گفتن نداشت، چه تحصیلات، چه وضعیت مالی و شغل، چه خانواده و حتی تیپ و قیافه اما هیچ حسی جز احترام تو ایراندخت به وجود نیاورده بود.
بعد فکر کرد به ایرجی که میدونست بخاطرش باید با تموم وجود جلوی خانواده اش بجنگه. چون ایرج نه شغل معلومی داشت نه خانواده و تحصیلات دهن پرکنی که در سطح خانواده اش باشه اما عسلی وحشی چشم هاش و حرفای دلبرونه اش ایراندخت رو بیچاره کرده بود.
بعد از یه هفته برزخی و نه های بدون دلیلش برای جلسه بعدی خواستگاری جلوی خانواده اش سروکله ایرج پیدا شد. اومدن صابر کار خودشو کرده بود و از طریق شیوا به گوش ایرج رسیده بود.
مثل تموم اون روزها تو اتاقش نشسته بود و تو فکر بود که شیوا زنگ زد و براش تعریف کرد که از صاحب کار ایرج پیِ ایرج رو گرفته و به گوشش رسونده صابرو، گفت ایرج حسابی قرمز شده و گفته به ایراندخت بگو تا آخر همین هفته زمین به آسمون برسه میام خواستگاریت.
اینارو گفته بود و دل ایراندخت همش قنج رفته بود.
فردایِ روزی که شیوا اینارو گفت یه خانم غریبه زنگ زد و اجازه خواستگاری گرفت، خواهر بزرگ ایرج بود. مادرش اول قبول نکرد ولی انقدر اصرار و پافشاری دید که راضی شد.
تا آخر هفته بشه یسال برای ایراندخت گذشت.
صبح پنجشنبه که رسید برعکس روزی که صابر میخواست بیاد با امید از خواب بیدار شد، با اشتها غذاش رو خورد، با وسواس و خنده های ریز آماده شد و همش پیش خودش فکر کرد بعد از حدود دوسال استرس و فراق، وصالِ یار نزدیکه.

عصر پنجشنبه ایرج با یه دسته گل مریم همراه خواهر بزرگ و پدرش اومد خواستگاری ایراندخت. معارفه اولیه که تموم شد ایراندخت با یه سینی چایی اومد و به مهمونا سلام کرد. اول با دیدن قیافه ایرج دلش ضعف رفت و بعد با دیدن قیافه پدرش دلش خالی شد. حالت چهره پدرش درست شبیه اونوقت هایی بود که بشدت از یچیزی ناراضیه با اینحال جلو اصرار های خواهر ایرج کوتاه اومد و گذاشت ایراندخت و ایرج برن تو اتاق تا باهم صحبت کنن.
ایرج روی تخت نشست و ایراندخت روی صندلی. بین جفتشون یه سکوت دوهفته ای و پر از سوال حاکم بود.
ایرج صداش زد: ایران؟
ایراندخت سرشو بیشتر انداخت پایین و جوابشو نداد. دلگیر بود از غیبت دوهفته ای ایرج.
_ایران خانم با شمام...دلخوری؟
+نباشم؟ کجا بودی تو این دوهفته؟ میدونی چی به من گذشت؟
_ نه، ولی میدونم خواستگار راه دادی خونه، تو مگه دلت پیش من نیست؟ 
+چرا!
_پس خواستگار؟
+ مجبور بودم... میفهمی؟  جلوی خانواده ام نمیتونستم بیشتر از این مقاومت کنم.
_ دِ درگیری منم همین بود تصدق چشمات. مادرم راضی نمیشد، دوهفته اس خون خودم و خودشو کردم تو شیشه تا رضایت داده، امروزم که میبینی نیومد، جلو آقات اینا هم مریضی شو بهونه کردیم.
دل خالی ایران خالی تر شد، پدرش کم بود، مادر ایرج هم اضافه شده بود.
+چرا مادرت راضی نمیشه؟
و ایرج بلاخره قضیه کتایون رو براش تعریف کرد، اینکه چندساله بین مادرش و خاله اش بدون اینکه خودش بخواد یسری قرار گذاشته شده و شده شیرینی خورده کتایون.
ایراندخت بهتش زده بود، دلخور بود، دلخورتر شد.
+ باید زودتر میگفتی!
_ میدونم،ولی ایران...
ایران گفت و ناز کشید.
ناز کشید و از آینده شیرینی که قرار بود کنار هم بسازن گفت.
گفت و باز دلخوری ایران رو با دلبری رفع کرد.
مجلس خواستگاری که تموم شد برعکس خواستگاری صابر شامش رو با اشتها خورد و کمک مادرش ظرف هارو شست. دل تو دلش نبود نظر پدرشو بدونه. داشت ظرف هارو پاک میکرد و هی دل دل میکرد که از مادرش بپرسه یا نه، آخرش هم طاقت نیاورد و پرسید :
+مامان... نمیدونی نظر بابا چیه؟
_راجب؟
+همین خواستگاره.
_ چیزی نگفته هنوز! نظر خودت چیه؟
ایراندخت سرخ و سفید کرد و گفت: + پسر خوبی بود.
دل مادرش خالی شد و بعد نگاه کرد به چشم های ایراندختی که مثل ستاره برق میزد، ترسید از این برق ها،تاحالا عاشق نشده بود ولی شنیده بود از این برق های خونه خراب کن و حالا تو چشم های دخترش این برق ها ولوله میکرد که منشأ اش یه پسر چشم عسلی بود.
_دوتا چایی برای من و بابات بریز بیار، من برم ببینم مزه دهنش چیه.
ایراندخت داشت چایی دم میکرد و گوشاش رو حسابی تیز کرده بود تا مکالمه پدر و مادرشو بشنوه. مادرش بعد از یکم زمینه چینی پرسیده بود:_ میگم آقا،نظرتون راجب خواستگار های امشب چی بود؟
+ هیچی! تا یکی مثل صابر هست اینجور خواستگارها اصلا ارزش فکر کردن ندارن، اشتباه از شما بود که از اول اجازه دادی بیان. فردا زنگ بزن جواب رد بده بهشون.
اشک از چشم های برق گرفته ایراندخت میریخت و بی حواس آبجوش میریخت روی دستش، سوزش دستش که بلند شد دید دستش سوخته،درست مثل دلش!

مادر ایراندخت فردا مقابل چشم های خیس دخترش زنگ زد به خواهر ایرج و جواب منفی داد.
چند روز بعد دوباره صدای تلفن خونه ایراندخت بلند شد و خواهرایرج دوباره اجازه ی خواستگاری خواست اما پدرش راضی نشد.
این پروسه تا چندماه ادامه داشت.  اصرار های خانواده ایرج و انکار های شدید پدرش و هیچکس جز خود ایراندخت نفهمید حال دلش چقدر رو به مرگه.
کار اونجا بالا گرفت که پدرش برای ختم قایله بدون اینکه به ایراندخت بگه یا از حال وخیم دلش خبر داشته باشه زنگ زد به خانواده صابر و قرار مجلس بله برون رو گذاشت.
خبر که به گوش ایراندخت رسید جون و جنون باهم به لبش رسید. دیگه سکوت فایده ای نداشت. زنگ زد به ایرج وبا گریه براش تعریف کرد چیشده.
_ایرج نمیخوام زن زندگی کس دیگه ای بشم, من برای عروس خونه تو شدن رویا دیدم.
+ هنوزم عروس خونه خودمی ایرانم, فقط جون ایرج جرات کن و حرف بزن پیش بابات, بگو دلت یجا گیره
_ نمیتونم,من یه عمره دختر خوب و حرف گوش کن خونم. اصلا روم نمیشه اینارو به بابام بگم
+ پس بگو میخوای بشی زن اقا صابر مایه دار و خوشتیپ
_ قسم به چشمات که حتی یذره هم دل نمیخواد.
+ پس بگو به بابات. خودم تا اخر عمر همه جوره در خدمتتم, فقط تو بابات رو راضی کن
+باشه
تلفن رو قطع کرد و با دست و پای لرزون رفت پیش مادرش تو اشپزخونه. نشست پشت میز غذاخوری و خیره شد به دست های مادرش که تند تند روی گاز و ظرفشویی میچرخید و غذارو اماده میکرد. از تجسم روزی که تو اشپزخونه خونه ایرج همینجوری براش غذا درست کنه دلش ضعف رفت و جرات گفتن پیدا کرد.
با سر پایین و لکنت زبون سر حرف رو با مادرش باز کرد و دراخر با گریه و التماس ازش خواست هرجورشده پدرش رو به این ازدواج راضی کنه.
مادرش نتونست بگه نه, ایراندخت ته تغاریش بود و عزیز کردش, نتونست بهش بگه نه چون این چند وقت دیده بود ایراندخت چجوری داره اب میشه و دلیلش رو حالا میفهمید.
شب بعد از شام همون موقعه ای که اقا طاهر, پدر ایراندخت به رسم هر شب روزنامه شو ورق میزد و چای میخورد مادرش با هزار دلهره و ایه الکرسی که زیر لب خونده بود وهی به زمین و زمان فوت کرده بود کنارش نشست و سر حرف رو باهاش باز کرد.
هنوز حرفاش تموم نشده بود که عربده های اقا طاهر خونه رو پر کرد و بعد با چشم های به خون نشسته افتاد بجون ایراندخت.
فرداش هم خواهر ایرج رو که زنگ زده بود دوباره اجازه خواستگاری بگیره رو به باد ناسزا گرفت. بعد زنگ زد به پدر صابر و با چندتا بهونه الکی مجلس بله برون رو انداخت برای چندماه دیگه به هوای اینکه بلکه ایراندخت سرعقل بیاد و لگد به بختش نزنه. اما نمیدونست دلی که رفته عاقل بودن بلد نیست, فقط هوای رفتن تو بغل یار رو داره و تمام.
ایراندخت رو هم تو خونه زندونی کرد و نمیزاشت جواب تلفن هیچکدوم از دوستاش رو بده. چهار ماه این برنامه ادامه داشت, ایراندخت بقول پدرش سر عقل نیومد که هیچ, دیوونه تر هم شد. لب به غذا نمیزد و خوراکش شده بود گریه و زاری.
چهار ماه گریه و بی غذایی باعث ضعف روحی و جسمیش شد و کارش به بیمارستان و بستری شدن کشید.
این زندونی کردن ها و تحریم ها جز از دست دادن ایراندخت فایده ای نداشت و پدرش این رو خوب فهمیده بود.
اقا طاهر بلاخره رضایت داد, چون بقول خودش بدبخت شدن ایراندخت بهتر از مردنش بود.

بعد از مرخصی ایراندخت از بیمارستان همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. تو سه ماه با توافق دو خانواده مجلس بله برون, یه عقد محضری ساده و سفربه مشهد و شمال به عنوان ماه عسل زندگی مشترک ایراندخت و ایرج شروع شد.
اوایل مثل زندگی مشترک بقیه همه چی خیلی رویایی بود, حتی عاشقانه تر و رویایی تر. بعد از یکسال دعوا هاشون هم شروع شد اما خب نمک زندگی بود. ایراندخت شبیه رویاهاش زن خونه ایرج شده بود وصبح تا شبش رو تو اشپزخونه و هال کوچیک اما گرمشون میگذروند و کاملا فراموشش شده بود روزی یه دختر نوجوون بوده که رویای پزشکی دیوونش کرده بود. یعنی عشق داروی فراموشی به خوردش داده بود. نفس به نفس ایرج زندگی میکرد و بهش دلداری میداد تا تو شغلش پیشرفت کنه. جواب هم داد, چند وقت بعد با برنامه ریزی های مالی ایراندخت ایرج یه مغازه مستقل کتابفروشی زد.
چند سال عاشقانه گذشت, حال دل زندگیشون خوب بود اما خبری از بچه نشد و ایراندخت هم که دلش شور میزد و میپرسید: پس چرا ما بچه دار نمیشیم ؟
ایرج میگفت: فدای سرت, فدای سرم.
+پس حرف مردم چی؟
_به مردم چه ربطی داره؟ اصلا ما هنوز بچه نمیخوایم, به بقیه چه ربطی داره؟
اما کم کم خاله زنک ها پشت زندگی خوبشون سفسطه چینی رو شروع کردن. حرف ها انقدر زخم به زندگیشون زد که به دکتر مراجعه کردن تا ببینن مشکل از کدومشونه.
مشکل از هیچکدوم نبود, فقط به دلایل پزشکی نمیتونستن باهم بچه دار شن.
فاجعه هم از اونجا شروع شد که خبر به گوش خانواده ها رسید. مخصوصا مادر ایرج که تو این چندسال هیچوقت دلش با ایراندخت صاف نشده بود. هفته ای چند بار زنگ میزد به مغازه ایرج و گوشش رو پر میکرد: دیدی بهت گفتم این زن برای تو زن بشو نیست؟هی گفتی نه. هم خودتو بدبخت کردی هم کتایون رو که از لج تو با یه عوضی ازدواج کرد و حالا طلاق گرفته. اصلا اه کتایون گرفتت که زنت اجاقش کوره. 
ایرج هم تو دفاع از بقول خودش ایرانش میگفت: زن من اجاقش کور نیست مادرمن, مشکل از جفتمونه.
مادرشم جبهه میگرفت: این دروغارو تحویل بقیه بده که باور کنن. من که میدونم زنت گوشاتو با این حرفا پر کرده.
و دراخر باز حریف زخم زبون های مادرش نمیشد.
چند ماهی گذشت و اوضاع اروم گرفت, دیگه هم خبری از زنگ های پی در پی مادرش نبود. ایراندخت هم برای اینکه سرشو گرم کنه به پیشنهاد ایرج درس خوندن رو دوباره شروع کرده بود تا تو کنکور سال دیگه شرکت کنه.
تو همون روزهای نیمه اروم گرفته, ساعت دوظهر, ایرج داشت کت پاییزش رو میپوشید تا بره ناهارش رو با ایرانش بخورکه منگوله بالای در بصدا در اومد. کتایون بود, اراسته و خندون با دوتا ظرف غذا: سلام پسرخاله. ناهار خونه خاله اینا بودیم که خاله این دوتا ظرف غذارو داد بیارم باهم بخوریم. گفت غذای مورد علاقتونه.
 ایراندخت خونه رو تمیز کرده بود, بهترین غذایی که بلد بود رو پخته بود, سفره رو انداخته بود و منتظر دلبرش بود که ایرج زنگ زد, گفت: یکاری برام پیش اومده خانم دیرتر میام. شما غذاتو بخور.
گفته بود خانم, برعکس همیشه که میگفت ایرانم.

اومدن کتایون به همون یکبار ختم نشد. هفته ای یکبار به بهونه های مختلف میومد مغازه ایرج, براش غذا میاورد, چایی میریخت, با خنده دلبری میکرد, از مشکلاتش میگفت و براش دردودل میکرد.
اومدن هایی که ایراندخت از هیچکدومشون باخبر نشد.
ایرج وجدانشو اینجوری قانع میکرد که: خب دخترخالمه, از بچگی باهم بزرگ شدیم, نمیتونم راهش ندم یا از مغازه بندازمش بیرون. اصلا ازدواج اشتباهش تقصیر من بوده باید کمکش کنم.
چند ماه بعد هم به اصرار مادرش و کتایون تو مغازه استخدامش کرد تا کتایون سرش گرم شه و یه کمک خرجی پیدا کنه.
و ایرج باز هم به ایراندخت نگفت تا مثلا باعث ناراحتی ایرانش و سوتفاهم نشه. از همون دلیل های ابکیه وجدان راضی کن.
کم کم هفته ای یکبار ناهار نیومدنش به خونه تبدیل شد به کل هفته. پیش ایراندخت هم شلوغی بازار و کار رو بهونه کرده بود.
دلبری های بی وقفه کتایون, اصرار های شدید مادرش و بدگویی هاش از ایراندخت کار دست دل ایرج داد.
وقتی به خودش اومد دید تقریبا کل وقتشو داره با کتایون میگذرونه. باهاش خرید میکنه, رستوران میره, فیلم میبینه...
به خودش اومد دید وابسته خنده های کتایون شده. دید کتایون میتونه مادر بچه هاش بشه. بچه هایی که با ایراندخت هیچوقت نمیتونست داشته باششون
حتی بیشتر وقت هایی که تو خونه بود تو ذهنش رفتارهای ایراندخت رو با کتایون مقایسه میکرد.
میدید لب های ایراندخت برعکس کتایون که همیشه با یه رژ تند پوشیده شده بی رنگه و چشم های کتایون همیشه برعکس ایراندخت یه ارایش غلیظ داره.
نگاه میکرد به ناخون های کوتاه شده ایراندخت و دست های زمختی که کارهای خونشو انجام میداد و براش غذا میپخت ,بعد فکر میکرد به ناخون های لاک زده و بلند کتایون و دست های کارنکرده نرمش.
 خودش هم میدونست ایران زن زندگیشه, اما دل داده بود به دلبری های کتایون.
به قول خوش, هنوزعاشق ایران بود اما خب کتایون رو هم دوست داشت. اونقدر زیاد که به خودش اومد و دید تو محضره و با کل کشیدن های مادرش داره صیغه کتایون میشه.
و ایراندخت... داشت خونه رو جارو میکشید و به این فکر میکرد شام چی درست کنه که ایرج دوست داشته باشه.

زندگی ایرج دو قسمت شده بود.
از صبح  تا غروب های رویایی که با کتایون تو مغازه و خونه ای که بعد از صیغه اجاره کرده بود میگذروند و شب تا صبح های واقعی که با ایرانش تو خونه ای که با قناعت و برنامه ریزی مالی ایراندخت خریده شده بود.
ایراندخت فهمیده بود, همه چیز و اصل ماجرا رو نه, ولی فهمیده بود, یعنی شک کرده بود.
زن بود, شاید ساده دل , اما زن بود.
زن ها دلسرد شدن هارو, بی تفاوتی هارو, اینکه پای همجنس دیگه ای در میونه رو میفهمن.
بعضی هاشون نجیبانه سکوت میکنن و دم نمیزنن, بعضی ها هم پلنگ زخم خورده میشن و میافتن به جون گلوی زندگی خودشون و مردشون.
اما امان از نجیب ها که با سکوتشون فقط تن روحشون رو چاک چاک میکنن.
ایراندخت نجیب بود, از همون بچگی, تنها بی نجابتی ای که کرده بود همون روزی بود که جلوی پدرش وایساد و گفت ایرج رو میخوام و حالا چه سنگین داشت تاوانش رو میداد.
سکوت کرد چون فکر میکرد شاید ایرج هم حق داره, شاید سر عقل بیاد. نمیدونست وخامت اوضاع رو. فکر میکرد در حد چندتا شیطنت که نه, هرزگی معمول مردونه اس.
اما سکوتش اونجا شکست که صبح تا شب نیومدن های ایرج به شب هم کشید. هفته ای چند شب رو به بهونه های مختلف کاری و خانوادگی نمیومد خونه.
باید کاری میکرد.
ظهر دوشنبه قابلمه محبوب غذای ایرج رو بهمراه یه دست لباس تمیز برداشت چون ایرج شب قبل رو به بهونه کمک به دوستش نیومده بود خونه و راه افتاد سمت مغازه. میخواست این برنامه هر روزش بشه, باید دوباره دل ایرج رو گرم میکرد.
نزدیک مغازه که شد خنده های بلند و اشنای زنی دلش رو لرزوند. جلوی ویترین وایساد و از پشت شیشه نگاه کرد به دست های ایرج که لقمه میزاشت تو دهن کتایون و کتایون با ناز تشکر میکرد. نگاه کرد به دست چپ ایرج که تو انگشت حلقه اش یه انگشتر دیگه بود که شبیهش تو دست های لاک زده کتایون هم جاخوش کرده بود.
نگاه کرد و باورش نشد.
نگاه کرد و ویرون شد.
واقعیت با "کتایونم" گفتن ایرج توی سر ایراندخت کوبیده شد و قابلمه غذای محبوب ایرج ریخت رو زمین, مثل دلش.


صدای افتادن قابلمه، ایرج و کتایون رو از جاشون پروند و ایرج از پشت ویترین مغازه چشم تو چشم ایراندختی شد که با تن لرزون و چشم هایی که تا مردمکش تا آخرین حد باز شده بود.
ایرج از جاش بلند شد تا بره ایراندخت رو آروم کنه ولی ایراندخت قبل اینکه ایرج بهش برسه دوید سمت خیابون،  برای اولین تاکسی دست بلند کرد و تن نیمه جونش رو پرت کرد رو صندلی ماشین و از شیشه عقب ایرج رو دید که وسط خیابون دست به زانو وایساده و نفس نفس میزنه.
نمیتونست با اون حال نا ارومش با ایرج رو به رو شه و صداش رو بشنوه.
همون صدایی که "کتایونم" گفتنش مدام داشت تو سرش تکرار میشد و حالشو بهم میزد.
چکار باید میکرد؟
کجا باید میرفت؟
خونه خودشون که نمیتونست بره، یعنی نمیخواست که بره.
خونه پدریش هم نمیشد، چون با اون  حال زارش همه چی رو لو میداد و ابدا نمیخواست پدر و مادرش چیزی بفهمن. حداقل نه حالا. چون مطمن بود انقدر سرزنش و " دیدی گفتم" تو سرش میکوبیدن که زار تر میشد.
ادرس خونه خواهرش رو به راننده داد، تنها کسی که تو اون شرایط میتونست بهش اعتماد کنه و حرف بزنه خواهرش بود.
شبش ایرج زنگ زد و به خواهرش گفت که همه جارو گشته و اخرین امیدش همینجا بوده که پیداش کرده و بعد خواست با ایراندخت حرف بزنه.
اما ایراندخت راضی نشد.
و ایرج با خواهرش حرف زد، گفت به گوش ایراندخت برسون بخاطر بچه بوده و اجبار های مادرش.
گفت به ایرانم بگو بعد از اینکه کتایون حامله شد و بچه به دنیا اومد طلاقش میده.
گفت بهش بگو من هنوز عاشقشم.
ولی ایراندخت میدونست که دروغه، بچه و اصرار مادرش بهونه بود، میدونست ایرج تا خودش نخواد کاری انجام بده هیچکس نمیتونه مجبورش کنه.
ایرج کتایون رو دوست داشت، خودش با چشم های خودش ناز خریدناشو دید،  کتایونم گفتنش رو شنید.
اجبار نبود،  دوست داشتن بود.
شاید هنوز عاشقش بود، ولی کتایون رو هم دوست داشت. محال نبود،میشد.
بچه تر که بود مادربزرگش اینو بهش گفته بود که مرد ها برعکس زن ها قلب بزرگی برای دوست داشتن دارن. همزمان میتونن زنی رو عاشقانه بپرستن و از دوست داشتن زن دیگه ای بمیرن. اما زن ها،  خداشون و عشقشون فقط یکنفر.

یک هفته فکر کرد
یک هفته زار زد
بک هفته هیچی از گلوش پایین نرفت
یه هفته ای که ایرج هر روزش رو زنگ زد و منت ایراندخت رو کرد تا برگرده.
یه هفته ای که ایراندخت توش تصمیم گرفت برگرده، طلاق میگرفت که چی؟
دیده بود مردم راجب زن های مطلقه دورش چجوری صحبت میکنن، نگاه هرز مردا رو هم روشون دیده بود.
طلاق راهش نبود.
اصلا طلاق میگرفت که چی؟ ایرج رو مگه آسون به دست اورده بود که آسون از دستش بده؟
باید میجنگید
آخه...  هنوز عاشق ایرج بود.

ادامه در پارت دوم...