سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صفحه 10 تا 15 برمان برباد رفته

در بعد از ظهر یکی از روزهای نشاط انگیز آوریل سال 1861، اسکارلت همراه استوارت و برنت تارلتون در ایوان
سرپوشید? تارا، خان? اربابی کشتزار پدرش، در سایه ای خنک نشسته بود. آن روز بسیار جذاب به نظر می رسید.
لباس تاز? گلدار سبز رنگش از پارچه موسلن که حلقه های مواج دوازده یاردی داشت کاملاً با کفش های راحتی
پاشنه پهن مراکشی که پدرش تازه از آتلانتا برایش آورده بود می آمد. کمر 17 اینچی لباسش، باریک ترین کمر
در بخش های سه گانه بود و پیراهنش به قدر کافی تنگ بود که پستان های برجسته و بلوغ شانزده سالگی او را
نشان دهد. دامن آراسته اش سنگینی خاصی داشت و گیسوانش را با وقار در توری جمع کرده و دست های ظریف و
سفیدش را بی حرکت روی دامنش تا کرده بود. هنوز نمی توانست باطن خود را به خوبی پنهان کند. چشمان سبزش
در آن صورت شیرین، بی قراری می کرد؛ خودسر، پر از شور زندگی، که با رفتار مؤدبانه اش ناسازگار و مغایر بود.
رفتارش با تذکرهای مودبانه و ملایم مادر و البته مقررات خشک و خشن مامی تحت انقیاد بود ولی چشم هایش از
آن خودش بود.
طرفین او دوقلوها در صندلی های خود لمیده و از پس شیشه های مشبک به خورشید نگاه می کردند و همینطور می
خندیدند و حرف می زدند و پاهای دراز خود را با آن چکمه های سواری تا زیر زانو، روی هم انداخته بودند. نوزده
ساله، با شش فوت و دو اینچ قد، استخوان بندی درشت عضلانی با صورت آفتاب سوخته، موهای بود، کت آبی یک
جور و شلوار خردلی رنگ، بیشتر به دو قوزه پنبه شباهت داشتند.
بیرون، آفتاب غروب، اُریب می تابید و پرتو خود را به درختان زغال اخته که در زمین? سبز تازه دمیده و پار از
شکوفه بود پرتاب مب کرد. اسب هایی که به دوقلوها تعلق داشتند کنار راه بسته شده بودند، حیوان های درشتی به
رنگ موی صاحبان خود، قرمز؛ دوروبر اسبان سگ های شکاری با بی قراری می لولیدند و با صاحبان خود استوارت و
برنت، همه جا می رفتند. کمی دورتر هم سک بزرگی با خال های سیاه و پوزه بند، چون اشراف زادگان دراز کشیده
بود و منتظر پسرها بود که برای شام به خانه بروند.
بین سگ ها ، اسب ها و این دوقلوها یک دوستی عمیق ، ورای رابطه معمولی برقرار بود. آن ها همگی سالم و
تندرست بودند. حیوانات لاقید، آزاد، نرم، صاف، زیبا، خوش اندام و سرخوش، پسرها چون اسب هایشان بی پروا و
باجرئت می راندند، بی پروا و خطرناک. البته با دوستان و کسانی که رگ خوابشان را به دست می آوردند، مهربان
بودند و گرمی و علاقه نشان می دادند.
اگرچه آرامش زندگی کشتزار از کودکی با آن ها بود اما چهره آن سه در ایوان هیچ ملایمت و نرمشی را نشان نمی
کرد. آنان قدرت و چابکی روستاییانی را داشتند که تمام زندگی خود را در دل طبیعت می گذراندند و به ندرت خود
را با چیزهای پیچیده ای که در کتاب ها بود به دردسر می انداختند. زندگی در کلیتون، بخش شمالی جورجیا، نو و
تازه می نمود، مطابق با معیارهای اُگوستا، ساوانا و چارلزتون بود اما کمی خام و نارس تر. بخش های آرام تر و قدیمی

تر جنوب، همگی به اهالی شمال جورجیا چشم دوخته بودند، اما اینجا، در جورجیای شمالی، فقدان تحصیلات کلاسیک
شرمی نداشت. مردها با کارها و مهارت هایشان مورد توجه قرار می گرفتند. تولید محصول خوب پنبه، سوارکاری
ماهرانه، تیراندازی درست، رقص استادانه، همراهی کردن بانوان با ظرافت و احترام، پذیرایی چون یک نجیب زاده با
لیکور، از جمله کارهایی بود که یک مرد را برجسته جلوه می داد.
دوقلوها در چنین کارهایی استاد بودند و به همان اندازه با درس و کتاب بیگانه بودند و از مدرسه و دانشگاه نفرت
داشتند. خوانواد? آن ها ثروت زیادی داشت. صاحب بیشترین اسب ها و برده ها در آن ناحیه بود، اما پسرها از
فقیرترین دانش آموزان همسایه هم کم سوادتر بودند.
به همین دلیل بود که استوارت و برنت داشتند وقت خود را در آن بعدازظهر در ایوان تارا می گذراندند. آن ها به
تازگی از دانشگاه جورجیا هم اخراج شده بودند، این چهارمین دانشگاهی بود که در عرض دو سال آن ها را بیرون
انداخته بود؛ برادران بزرگتر، تام و بوید، هم به خانه بازگشته بودند و دلشان نمی خواست وقتی که دوقلوها اخراج
شده اند این ها در دانشگاه بمانند. گرچه استوارت و برنت به اخراج خود به چشم یک شوخی مفرّح نگاه می کردند و
حتی استوارت که از هنگام ترک آکادمی فایت ویل در سال گذشته لای کتاب را هم باز نکرده بود فکر می کرد این
می دونم که شما دو تا از این که اخراج شدین اصلاً ناراحت « ، جالب ترین کاری است که کرده اند. اسکارلت گفت
نیستین و تام هم همینطور، اما بوید چی؟ اون دلش می خواست درس بخونه و شما اونو از دانشگاه ویرجینیا، آلاباما،
» . کارولینای جنوبی و حالا هم جورجیا بیرون کشیدین. اون هرگز نباید ترک تحصیل می کرد
اون می تونه تو دفتر قاضی پارمالی در فایت ویل کارآموزی کنه. به علاوه این مسئله « ، برنت با بی اعتنایی جواب داد
» . اصلاً مهم نیس، ما مجبور بودیم قبل از تموم شدن ترم به خونه برگردیم
- » ؟ چرا «
جنگ، احمق جون! جنگ به هر حال یه روزی شروع میشه، و تو که فکر نمی کنی با شروع جنگ ما باید توی کالج - «
» ؟ بمونیم، نه
اینا همش « ، و با بی حوصلگی ادامه داد » ، خودتون هم خوب می دونین که جنگی در کار نیس « ، اسکارلت گفت
حرفه. اشلی ویلکز و پدرش همین هفته پیش به پاپا گفتن که نمایندگان ما در واشنگتن دارن به به یه توافق - -
دوستانه با آقای لینکلن درباره کنفدراسیون می رسن. به هر صورت یانکی ها می ترسن با ما بجنگن. جنگی در کار
» . نخواهد بود. دیگه از شنیدن این حرف ها خسته شدم
چرا، عزیزم، « ، استوارت گفت » !؟ جنگی در کار نیست « ، دوقلوها مثل آدم هایی که گول خورده باشند فریاد زدند
البته که جنگی در کار است. ممکنه یانکی ها از ما بترسن، اما بعد از ایت که پریروز ژنرال بیوریگارد اون ها رو از
قلعه سامتر بیرون ریخت دیگه مجبورن بجنگن یا مث احمق ها آبروشون در کقابل همه دنیا بره و بدنام بشن. چرا،
» __ کنفدراسیون
اسکارلت از روی بی حوصلگی دهن کجی کرد.
اگه یه دفع? دیگه در مورد جنگ حرف بزنی، میرم تو خونه و در رو می بندم. در تموم زندگیم هیچ وقت از کلمه ای «
به انداز?"جنگ" خسته نشدم، حالا صحبت از انفصال هم هست. پاپا صبح و ظهر و شب راجع به جنگ حرف می زنه،
هر کی میاد اینجا راجع به قلعه سامتر و حقوق ایالت ها و ایب لینکلن حرف می زنه، اونقدر که حوصلم سر می ره،
دلم می خواد جیغ بزنم! پسرها همه راجع به جنگ حرف می زنن، سربازهای قدیکی هم همینطور. توی مهمونی های

این فصل چیز جالبی وجود نداره چون پسرها نمی تونن راجع به چیز دیگه ای حرف بزنن. من خیلی خوشحال شدم
که جورجیا برای انفصال تا بعد از کریسمس صبر کرد وگرنه ممکن بود برنامه های کریسمس رو خراب کنه. اگه
» . دوباره اسم جنگ رو ببرین، می رم توی خونه
اسکارلت هر چه می گفت راست بود. نمی توانست مدتی دراز دربار? چیزی حرف بزند که علاقه ای به آن ندارد. اما
هنگامی که سخن می گفت لبخند می زد و چاه زنخدانش را عمیق تر می کرد و مژگان برگشته و سیاه خود را به
شیرینی بال های پروانه به هم می زد. وقتی اسکارلت از آن ها خواست به خاطر این که او را ناراحت کرده اند
عذرخواهی کنند، پسرها چون افسون شدگان، با عجله از او معذرت خواستند. به هر حال آن ها فکر می کردند جنگ
مورد علاقه اسکارلت نیست. درواقع بیشتر به این موضوع فکر می کردند که جنگ کار مردان است، نه زنان، و
آشکارا موقعیت او را به عنوان یک زن دریافتند.
با اجرای این مانور اکراه از جنگ، اسکارلت دوباره مشتاقانه بحث های خصوص را پیش کشید.
مادرتون درباره اخراج شما دو تا از دانشگاه چی گفت؟ : «
پسرها با ناراحتی نگاهی ردوبدل کردند. به یاد رفتار سه ماه پیش مادرشان افتادند، به یاد وقتی افتادند که به دستور
رئیس دانشگاه ویرجینیا روانه خانه شده بودند.
خُب، اون هنوز فرصت نکرده چیزی در این مورد بگه. امروز صبح قبل از این که بیدار بشه زدیم « ، استوارت گفت
» . بیرون. وقتی ما اومدیم اینجا، تام هم رفت پیش فونتین ها
- » ؟ دیشب وقتی رفتین خونه هیچی بهتون نگفت «
دیشب شانس آوردیم. وقتی رسیدیم خونه، اون اسبی رو که ماما ماه پیش از کنتوکی خریده بود آورده بودن. - «
خلاصه خونه شلوغ پلوغ بود. چه حیوون گنده ای اسب بزگیه، اسکارلت؛ باید به پدرت بگی فوراً بیاد و اونو ببینه – –
تو راه مهترشو حسابی مالونده، مث یه تیکه گوشت شده بود، دو تا از کاکا سیاه های ماما رو هم توی ایستگاه
جونزبورو لت و پاره کرده بود، و قبل از این که ما برسیم خونه اسب پیر ماما، استرابری رو به حال مرگ انداخته بود.
وقتی رسیدیم، ماما توی اصطبل بود، یه کیسه قند دستش بود و داشت آرومش می کرد. واقعاً که توی این کار
استاده. کاکا سیاه ها از تیر تاق با چشم های ورقلمبیده آویزون بودن، خیلی ترسیده بودن. ماما داشت با اسبه حرف
می زد، حیوون هم از دست ماما قند می خورد. واقعاً که هیچ کس مث ماما نمی دونه با اسب ها چطور باید تا کرد.
پناه بر خدا، شما چارتا دوباره تو خونه چیکار می کنین؟ شماها بدتر از طاعون مصری هستین! «: وقتی ما رو دید گفت
از اینجا برین بیرون. نمی بینین حیوون «: بعد یهو اسب شروع کرد به خرناس کشیدن و عقب رفتن. ماما گفت »
خب، ما هم رفتیم خوابیدیم، و امروز صبح قبل » ! عصبیه؟ خوشگل گند? من. به کار شما چارتا فردا رسیدگی می کنم
» . از این که بتونه ما رو گیر بندازه فرار کردیم، و بوید رو گذاشتیم تا کارها رو راس و ریس کنه
- » ؟ فکر می کنین بوید رو شلاق می زنه «
اسکارلت هم مثل بقیه مردم نمی توانست باور کند که خانم تارلتون با آن اندام کوچک، پسرهای درشت اندام خود را
تنبیه کند و آن ها را با شلاق سواری کتک بزند، اگرچه بهان? این عمل فراهم بود.
بئاتریس تارلتون زنی بود که مشغله فراوانی داشت، یک کشتزار وسیع را اداره می کرد، یکصد برده و هشت فرزند
داشت، به علاوه، بزرگترین مزرعه تربیت اسب در ایالت، مال او بود. بسیار تندخو و آتشی بود و از گرفتاری هایی که

پسرانی به وجود می آوردند خشمگین می شد و به ستوه می آمد و از آن که کسی غیر از خودش حق نداشت اسب ها
و حتی برده ها را شلاق بزند، احساس می کرد حالا با یک بار شلاق خوردن، صدمه ای به پسرها نخواهد رسید.
آن ها به قد و قواره » . او بوید رو شلاق نمی زنه چون اولاً پسر بزرگشه، به علاوه خیلی گردن کلفته « ، استوارت گفت
به خاطر همین اونو گذاشتیم خونه تا به ماما توضیح بده. خدای « . بلند خود افتخار می کردند، شش فوت و دو اینچ
بزرگ، ماما باید از شلاق زدن ما دست برداره! ما دو تا نوزده سالمونه، تام بیست و یک سال داره، همچی رفتار می
» . کنه که انگار شیش سالمونه
- » ؟ مادرتون فردا با این اسب تازه به مهمونی ویلکز میاد «
البته دلش می خواد، ولی پاپا میگه این اسب خیلی خطرناکه. و به هر حال دخترها نمیذارن. میگن مادرمون رو باید - «
» . مث یک خانوم به مهمونی ببریم، توی کالسکه
امیدوارم فردا بارون نیاد. الآن تقریباً یه هفته س که داره بارون میاد. هیچی بدتر از این نیس که « ، اسکارلت گفت
» . پیک نیک هوای آزاد به پیک نیک خونگی تبدیل بشه
آره، فردا هوا صاف و گرم میشه، مث تابستون. به غروب نگاه کن. تا حالا غروبی به این سرخی « ، استوارت گفت
» . ندیده بودم. همیشه می تونی وضع هوا رو از غروب حدس بزنی
هر سه به کشتزار بی انتهای جرالد اوهارا که شخم خورده و آماده برای کشت پنبه در مقابل افق سرخ رنگ گسترده
بود، خیره شدند. اکنون که خورشید در آن سوی رودخانه فلینت با افسردگی خون آلودی پشت تپه ها فرو می
نشست، گرمای ماه آوریل فروکش می کرد و جای خود را آرام آرام به خنکایی معطر می داد.
آن سال بهار زودتر آمده بود. به همراه خود باران های گرم و تند آورد و ناگهان شکوفه های صورتی هلو و زغال
اخته، پهنه تیر? مانداب ها و دامن? تپه های دوردست را چون ستارگانی سفیدرنگ، خال خال کردند. کار شخم تقریباً
تمام شده بود. شکوه خونین غروب، زمین سرخ و تاره شخم خورد? جورجیا را سرخ تر جلوه می داد. زمین مرطوب
و گرسنه در انتظار دانه های پنبه بود. بالای شیارها صورتی می نمود و هنگامی که سایه بر گودال ها می افتاد قرمز،
شنگرفی و خرمایی به نظر می رسید. خانه آجری سفید رنگ کشتزار، مثل جزیره ای در یک دریای سرکش سرخ
برجای بود، دریایی از خیزاب های سنگ شد? مارپیچ، منحنی و هلالی، وقتی ناگهان در یک لحظه خروشان ترین
امواج بالا می آمدند، ظاهر می شدند. در این جا شخم ها و شیارها مانند مزارع زردرنگ جورجیای میانه، یا
کشتزارهای سیاه رنگ ساحلی صاف و یکدست نبود. دامنه تپه های نواحی شمال جورجیا به خاطر جلوگیری از
فرسایش خاک توسط رودخانه های جاری در ته دره ها، میلیون های شیار منحنی شکل داشتند.
خاک جورجیا وحشی و سرخ بود. بعد از باران، رنگ خون به خود می گرفت و هنگامی که خشک بود انگار روی آن
گرد آجر پاشیده اند، بهترین زمین دنیا برای کشت پنبه بود. سرزمینی مطبوع از خانه های سفید بود، مزارع
پرمحصول و مصفا داشت و رودهای زرد آرام، ولی سرزمین تضادها بود، درخشان ترین خورشید و تیره ترین سایه
ها را داشت. قطعه در قطعه کشتزار و مایل در مایل مزاارع پنبه به خورشید گرم لبخند می زدند، آرام و تن آسان. در
کنار آن ها جنگل های باکره برآمده بودند، تاریک و خنک حتی در داغ ترین روزها، اسرارآمیز، کمی بدشگون. کاج
«: هایی که در باد تکان می خوردند گویی با شکیبایی پیرانه سر و ناله هایی آرام اما تهدیدکننده و ترس آور می گفتند
» . مواظب باش! مواظب باش! ما یک بار تو را به دام کشیدیم. باز هم می توانیم

سه نفری که در ایوان خانه نشسته بودند صدای سم چهارپایان، جرنگ جرنگ زنجیرها و ابزارها و خنده و شوخی بی
پروای سیاهان را هنگام بازگشت از مزرعه شنیدند. از درون خانه هم صدای نرم و آرام مادر اسکارلت، الن اوهارا به
گوش رسید که به دختر کوچک و سیاهی که زنبیل کلیدهای او را حمل می کرد فرمان می داد. صدای زیر بچگانه ای
و بعد صدای پایشان به گوش رسید که به سوی آشپزخانه می رفتند. الن می خواست غذای » . بله خانم « ، جواب داد
کارگرانی را که از کار روزانه بازگشته بودند قسمت کند. صداهای دیگری هم بود، مثل صدای ظرف های چینی و به
هم خوردن کارد و چنگال نقره، سر شربت دار تارا مشغول چیدن شام بود.
با این صداهای اخیر، دوقلوها فهمیدند که دیگر وقت رفتن به خانه فرارسیده است. اما از روبرو شدن با مادرشان
زیاد راضی به نظر نمی رسیدند، به همین دلیل در ایوان تارا ماندند، تقریباً به این امید که اسکارلت آن ها را به شام
دعوت کند.
ببین، اسکارلت. درباره فردا. ما از پیک نیک های هوای آزاد و مجلس رقص اطلاع نداشتیم، چون اینجا « ، برنت گفت
» ؟ نبودیم، ولی این دلیل نمی شود تو قول رقص به ما ندهی، فقط به ما. به کسی که قول رقص ندادی، دادی
خُب، البته که قول دادم! از کجا می دونستم که شما همتون بر می گردین خونه؟ نمی تونستم ریسک کنم و بدون «
» . شریک رقص، تکیه به دیوار بدهم و فقط منتظر شما دو تا باشم
» ؟ تو بی شریک رقص بمانی « . پسرها با صدای بلند خندیدند
ببین، عزیزم. تو قول اولین رقص را به من و آخرین رقص را به استو )مخفف استوارت( می دهی و شام را هم باید با «
» . ما بخوری. ما هم مثل دفعه پیش روی پله ها می نشینیم و ماهی جینسی رو هم میاریم تا برامون فال بگیره
من فال ماهی جینسی رو دوست ندارم. میدونین به من گفت با مردی ازدواج می کنم که موی مشکی داره و سبیل «
» . هاش هم بلند و سیاهه، من از مردای مو مشکی خوشم نمیاد
تو از مردای مو قرمز خوشت میاد مگه نه عزیزم؟ حالا بیا و قول بده که هم? والس ها « ، نیش برنت تا بناگوش باز شد
» . رو با ما برقصی و شام رو با ما بخوری
» . اگه به ما قول بدی، ما هم رازی رو بهت می گیم « ، استوارت گفت
» ؟ چه رازی « ، اسکارلت کنجکاو چون یک بچه فریاد زد
» . همونی که دیروز در آتلانتا شنیدیم استو؟ اگه همونه، میدونی که قول دادیم به کسی نگیم «
» . خب خانم پیتی به ما گفت «
» ؟ خانم کی «
تو می شناسیش، دختردایی اشلی ویلکز که در آتلانتا زندگی می کنه، خانم پیتی پات هامیلتون عمه چارلز و ملانی – «
» . همیلتون
» . البته که می شناسم. پیرزن احمقی که هرگز دلم نمی خواد ببینمش «
خوب، دیروز تو ایستگاه آتلانتا منتظر قطار بودیم با درشکه به ایستگاه اومد، خودش با ما صحبت کرد و گفت «
» . قراره در مجلس رقص ویلگز، فردا شب، خبر یک نامزدی اعلام بشه
می دونم این خبر احمقانه چی بوده. نامزدی چارلی هامیلتون و هانی ویلکز. سال هاست که « ، اسکارلت ناامیدانه گفت
» . همه می دونن که اونا بالاخره یه روزی با هم ازدواج می کنن، اگرچه چارلی خودش رو زیاد مشتاق نشون نمی داد.