سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صفحه 15 تا 20 رمان برباد رفته

تو فکر می کنی اون یه احمقه؟ یادم میاد کریسمس گذشته می گفنی دور و ور تو می پلکه و همش وز « ، برنت پرسید
» . وز می کنه
من هیچ وقت اونو تشویق به این کار نکردم، فکر می کنم اون « ، اسکارلت با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت
» . خیلی سوسوله
ولش کن، چون این خبر مربوط به اون نیست، نامزدی اشلی و خواهر چارلزه، دوشیزه « ، استوارت فاتحانه گفت
» ! ملانی
چهره اسکارلت تغییری نکرد اما لب هایش سفید شد به کسی شباهت داشت که بی خبر ضربه مهلکی دریافت –
کرده باشد و نداند که چه اتفاقی افتاده است. همانطور بی حرکت ماند و به استوارت خیره شد و او نیز بدون توجه
فکر می کرد حالت اسگارلت چیزی جر حیرت این خبر نیست.
خانم پیتی گفت که قرار بود این خبر سال آینده اعلام بشه چون حال دوشیزه ملانی زیاد خوب نبوده؛ اما به دلیل «
این که همه جا صحبت از جنگه، اعضای دو خانواده فکر کردن بهتره ازدواج اونا هر چه زودتر انجام بشه. بنابراین
خبرش هم فردا شب موقع شام اعلام میشه. حالا که این راز رو به تو گفتیم، تو هم اسکارلت باید قول بدی شام رو با
» . ما بخوری
» . البته، قول می دم « ، اسکارلت بی اراده گفت
» ؟ و تمام والس ها رو هم با ما می رقصی «
» . آره، همه والس ها رو «
». چقدر تو خوبی اسکارلت، قول می دم همه پسرها دیوونه بشن «
» . بذار بشن، از پسشون برمیاییم، ببین اسکارلتپیک نیک صیح رو هم باید با ما باشی « ؛ برنت گفت
» ؟ چی «
استوارت درخواست برنت را تکرار کرد.
» . البته، قول می دم «
پسرها با خوشحالی به هم نگاه کردند، اما اندکی حیرت هم درصورتشان دیده می شد. اگرچه آن ها خودشان را
محبوب اسکارلت به حساب می آوردند ولی هرگز در گذشته به این آسانی چنین رضایتی از جانب او ندیده بودند.
معمولاً اسکارلت آن ها را وادار به التماس و لابه می کرد و از دادن جواب آری یا نه طفره می رفت، وفتی آن ها اخم
می کردند و عصبانی می شدند می خندید و در مقابل خشم آن ها خونسردی نشان می داد. و حالا او قول داده بود که
تمام فردا را با آن ها بگذراند. اجازه داده بود در پیک نیک کنارش بنشینند و تمام والس ها )آن ها نمام رقص ها را
والس می پنداشتند!( را با او برقصند و شام را با او صرف کنند. به نظر آن ها این چیزی بود که به اخراج از دانشگاه
می ارزید.
با احساس رضایتی که از این موفقیت به آن ها دست داده بود، باز هم ماندند و درباره پیک نیک و مجلس رقص و
اشلی ویلکز و کلانی هامیلتون حرف زدند، سخن یکدیگر با قطع می کردند، دربار? آن ها جوک می گفتند و می
خندیدند و اشاره هایی مستقیم می کردند که اسکارلت آن ها را به شام دعوت کند. مدتی گذشته بود و آن ها تازه
متوجه شدند که اسکارلت بسیار کم صحبت می کند. فضا تغییر کرده بود. اگرچه دوقلوها متوجه نبودند، ولی آن
روشنایی زیبای غروب دیگر نبود. به نظر می رسید اسکارلت کمتر به حرف های آنان توجه می کند، اگرچه جوای

های درستی به پرسش های ایشان می داد. دوقلوها مدتی دست به دست کردند، حس می کردند چیزی هست که
درک نمی کنند، چیزی که آن ها را درمانده می کرد و آزار می داد و بالاخره از روی بی میلی و اکراه برخاستند و به
ساعت هایشان نگاه کردند.
خورشید، آن سوی مزارع شخم زده فرو می نشست و بیشه های کنار رودخانه به شکل هایی سایه وار تبدیل می
شدند. پرستوها در فضای جلوی خانه شیرجه می رفتند، جوجه ها و غازها و بوقلمون ها در حالی که به سر و کول هم
می پریدند از مزارع باز می گشتند.
و به فاصله ای کوتاه، یک سیاه قد بلند، همسن خودشان، نفس زنان نزدیک شد و به » ! جیمز « ، استوارت فریاد زد
سراغ اسب های بسته شده رفتو جیمز مستخدم مخصوص آن ها بود و مثل سگ ها همه جا اربابان خود را همراهی
می کرد. از بچگی همبازی آن ها بود، هنگامی که دوقلوها ده ساله شدند او را به عنوان هدیه تولد به آن ها بخشیدند.
با دیدن او سگ های تارلتون از روی خاک سرخ برخاستند و بی صبرانه به انتظار اربابان خود ماندند. پسرها به
احترام خم شدند و با اسکارلت دست دادند و گفتند که فردا صبح زود در املاک ویلکز به انتظار او خواهند بود. آنگاه
به سرعت از پله ها پایین رفتند و به طرف اسب ها یورش بردند و سوار شدند و چهارنعل، در حالی که جیمز به
دنبالشان می دوید، در جاده سروها راندند و در همان حال سر به عقب گرداندند و برای اسکارلت دست تکان دادند.
وقتی از خم جاده خاکی که آن ها را از دید تارا پنهان می کرد گذشتند برنت افسار کشید و زیر یک درخت زغال
اخته ایستاد و پیاده شد. استوارت هم توقف کرد، و پسر سیاهپوست هم چند قدم دورتر پشت سر آن ها قرار
گرفت. اسب ها که دیگر فشار افسار را حس نمی کردند گردن ها را پایین آوردند و به خوردن علف های لطیف و
تازه دمید? بهاری مشغول شدند. سگ ها نیر آرام گرفتند و روی خاک سرخ دراز کشیدند و مشتاقانه به پرستوهایی
خیره شدند که در هوایی که رو به تیرگی می رفت دسته جمعی پرواز می کردند. چهره گشاده برنت گرفته بود و
» ؟ به نظر تو اون دلش نمی خواست که ما رو به شام دعوت کنه « ، کمی عصبی به نظر می رسید. گفت
به نظرم می خواست. منتظر بودم که این کار رو بکنه، اما نکرد. فکر می کنی چرا این کار رو « ، استوارت پاسخ داد
» ؟ نکرد
چیزی در این مورد ندارم بگم. اما فکر می کنم باید این کار رو می کرد. به علاوه، ما تازه امروز برگشتیم و مدت «
» . زیادی بود که اون ما رو ندیده بود، حرف های زیادی داشتیم که بزنیم
» . به نظرم وقتی ما رو دید خوشحال شد «
» . من هم این طور فکر می کنم «
» . و بعد، نیم ساعت پیش ناگهان ساکت شد، مثل این که سردرد داشت «
» . من هم به این حالتش توجه کردم اما زیاد اهمیت ندادم «
» . فکر نمی کنی ما خسته اش کردیم «
» ؟ نمی دونم. به نظر تو چیزی گفتیم که عصبانی شد «
هر دو برای چند لحظه به فکر فرو رفتند.
نمی دونم چی بگم. به علاوه، وقتی اسکارلت عصبانیه همه می فهمن. اون نمیتونه مث دخترای دیگه خودشو نگه داره.

آره، از این حالتش خیلی خوشم میاد. وقتی از چیزی عصبانیه اصلاً به نظر سرد و نفرت انگیز نمیاد، بلکه در مورد «
اون با آدم بحث می کنه. اما به هر حال حتماً ما کاری کردیم یا چیزی گفتیم که این طور سکوت کرد و مریض شد.
» . میتونم قسم بخورم که وقتی ما رو دید خیلی خوشحال شد و خیال داشت ما رو به شام دعوت کنه
» ؟ فکر نمی کنی به خاطر اخراج ما از دانشگاه بود «
نه دیوونه، دیدی که تا بهش گفتیم خنده رو سر داد، به علاوه اسکارلت هم مث ما چندان به درس و کتاب علاقه ای «
» . نداره
برنت دوباره سوار شد و مستخدم سیاه را صدا زد.
» ! جیمز «
» ؟ آقا «
شنیدی ما راجع به چی با دوشیزه اسکارلت حرف می زدیم؟ : «
» ؟ نه آقا، آقای برنت چطور شده که فکر کردین من جاسوسی آدم های سفید رو می کنم «
جاسوسی، خدای من! شما کاکاسیاه ها خوب می دونین چه خبره، چرا، دروغگو. من با چشمان خودم دیدم که «
اطراف ابوان می پلکیدی و پشت بوته های یاس قایم شده بودی، حالا بگو ببینم ما چیزی گفتین که باعث عصبانیت
– » ؟ دوشیزه اسکارلت شده باشه یا بهش برخورده باشه
در جواب این سوال، جیمز وانمود کرد که چیزی از مکالمات آن ها نشنیده است، با حرکتی ابروهایش را در هم
کشید.
نه آقا من اصلاً توجه نکردم که شما چی با هم می گفتین، نفهمیدم چی اونو عصبانی کرد. به نظرم اومد که از دیدن «
شما خیلی خوشحاله، نشون می داد که دلش برای شما تنگ شده، مث یه پرنده خوشحال بود، تا اون جایی که شما
خبر ازدواج آقای اشلی و دوشیزه ملانی هامیلتون رو دادید. بعدش اون رفت تو خودش، مث پرنده ای که عقاب
» . دیده باشه
دوقلوها به هم نگاه کردند و ناخودآگاه سر تکان دادند.
جیمز راس می گه. ولی من نمی فهمم چرا. خدای من! اشلی برای او اهمیتی نداره، فقط یه دوستی « ، استوارت گفت
» . ساده بین اوناس. اسکارلت که عاشق اون نیس، عاشق ماست
برنت سرش را به عنوان موافقت تکان داد.
ولی فکر نمی کنی ناراحتیش اینه که اشلی از ازدواج خودش چیزی به او نگفته، اونا دوست های قدیمی اند، « ، گفت
» . قبل از هر کس باید به اون می گفت. دخترها دلشون می خواد اولین کسی باشن که اینجور خبرها رو می شنون
خُب، شاید. ولی اگه نامزدی اونا فردا اعلام نمی شد چی؟ اون وقت به صورت یک راز، یک چیز تعجب آور باقی می «
موند، و یک مرد حق داره نامزدی خودش رو پنهان کنه، حق نداره؟ ما هم خودمون اگه عمه دوشیزه ملی نمی گفت
هیچ وقت نمی فهمیدیم. اما اسکارلت باید می دونست که اشلی تصمیم داره یه روزی با دوشیزه ملی ازدواج کنه. خود
ما چند ساله می دونیم. ویلکزها و هامیلتون ها همیشه توی هم ازدواج کردن. هر کسی می دونست که این ازدواج یه
» . وقتی پیش میاد، درست مث هانی ویلکز که می خواد با برادر دوشیره ملی، جارلز ازدواج کنه
خُب، دیگه ولش کن. اما متاسفم که ما رو برای شام دعوت نکرد، به خدا اصلاً دلم نمی خواد برم خونه و به حرف
 های ماما درباره اخراج از دانشگاه گوش بدم. درست مث این که بار اوله.

شاید بوید تا حالا اونو آروم کرده باشه. میدونی که این بچه چه مهارتی در حرف زدن داره. همیشه می تونه ماما رو «
» . آروم کنه
آره، میتونه، ولی طول می کشه. اینقدر باید راجع به چیزهای مختلف حرف بزنه و بالا و پایین کنه تا ماما بالاخره «
گیج بشه و موضوع رو فراموش کنه و به اون بگه که صداشو برای تمرین وکالت نگه داره. اما وقت کافی برای این
کار نداشته. شرط می بندم ماما هنوز از این اسب تازه هیجان زده است، و حتماً یادش رفته که ما برگشتیم، وقتی
یادش مید که بوید رو سر میز شام ببینه. و قبل از این که شام تموم بشه عصبانی میشه و آتیش رو تند می کنه. و این
تا ساعت 01 طول می کشه و بوید حتی فرصت پیدا نمی کنه که بگه بعد از صحبت رییس دانشگاه با من و تو دیگه
موندن به صلاح ما نبود، بهمون توهین شده بود. و حدود ساعت 02 ماما به شدت از رییس دانشگاه عصبانی میشه و
» . به بوید اعتراض می کنه که چرا اونو با تیر نزده. نه، قبل از ساعت 02 ما نمی تونیم بریم خونه
نگاهی تلخ میان دوقلوها رد و بدل شد. آن ها از اسب های وحشی نمی ترسیدند، بی جهت تیراندازی می کردند و
آرامش مردم را به هم می زدند و همسایگان را به عذاب می آوردند اما از سرزنش ها و شلاق سواری مادر سرخ
موی خود که بدون ملاحظه بر کفل آن ها فرود می آمد هراس داشتند.
» . خَب، بهتره بریم پیش خانواد? اشلی ویلکز. اشلی و دخترها خوشحال میشن به ما شام بدن « ، برنت گفت
» __ نه، بهتره اونجا نریم، اونا حتماً به خاطر مهمونی فردا سرشون شلوغه، به علاوه «
» . اَه، فراموش کرده بودم، نه اونجا نمی ریم « ، برنت فوراً جواب داد
اسب ها را هی کردند و مدتی در سکوت راندند، نقشی از آشفتگی بر گونه های قهوه ای رنگ استوارت شکل گرفت.
تابستان گذشته استوارت با اطلاع دو خانواده و بقیه سکنه به ایندیا ویلکز اظهار عشق کرده بود. ساکنان بخش تصور
می کردند که خونسردی و آرامش ذاتی ایندیا ویلکز بر او نیز تاثیر می گذارد و آرامش می کند. به هر صورت آن ها
به شدت امیدوار بودند. استوارت ممکن بود جفت خود را یافته باشد، اما برنت اصلاً راضی به نظر نمی رسید. او از
ایندیا خوشش می آمد ولی از سادگی و سردی او نیز خبر داشت، و به آسانی نمی توانست عاشق او شود و در عین
حال دوستی و مصاحبت اسوارت را نیز حفظ کند. این اولین بار بود که علاقه دو برادر موجب اهتلاف آن ها می شد و
برنت از علاقه برادرش به دختری که به نظر او اصلاً قابل توجه نبود، متألم و دلگیر بود.
بالاخره، تابستان گذشته در یک جلسه سخنرانی سیاسی، در جنگل بلوط واقع در جونزبورو، آن دو ناگهان از وجود
اسکارلت اوهارا باخبر شدند. سال ها پیش، هنگامی که هم? آن ها بچه بودند او را می شناختند و با هم بازی می
کردند، زیرا اسکارلت هم مثل آن ها سوار اسب می شد و از درخت ها بالا می رفت. اما حالا به نظر آن ها او خانم
جوان بالغی بود و جذاب ترین دختر جهان به شمار می آمد.
اولین بار چشمان سبز و رقصان او توجه آن ها را جلب کرد و دیدند که وقتی می خندد گونه هایش چال می افتد،
دیدند که چه دست و پای ظریفی دارد و کمرش چقدر باریک است. حرف ها و تفسیرهای زیرکان? آن ها باعث خنده
های شادمان? او می شد و فکر می کردند او آن ها را جفت مناسبی می داند و همیشه خود را جلو می انداختند.
آن روز، به یاد ماندنی روزها در زندگی دوقلوها بود. از آن به بعد، هر وقت راجع به آن روز حرف می زدند، تعجب
می کردند که چرا قبلاً متوجه جذابیت اسکارلت نشده بودند. آنان هرگز به یک جواب قانع کننده نرسیده بودند که
چرا آن روز اسکارلت تصمیم گرفت به آن ها توجه کند. اسکارلت از روی غریزه نمی توانست تحمل کند که مردی
عاشق زنی غیر از او شده است و موقعیت ایندیا ویلکز و استوارت در آن جلس? سخنرانی با طبع شکاری و غارتگر او

توافق نداشت. نه تنها برای به دام کشیدن استوارت، بلکه برای افسون برنت نیز دلبری آغاز کرد و هر دو را تماماً در
جذابیت خویش غرق نمود.
حالا هر دو عاشق او بودند، و ایندیا ویلکز و لتی مونرو از مزرعه لاوجوی که برنت تقریباً عاشق او بود در دورترین
نقطه ذهن آن ها قرار گرفتند. اسکارلت باید یکی از آن دو را انتخاب می کرد، دوقلوها هیچ وقت این سوال را از
خود نکرده بودند که بازنده چه خواهد کرد. می خواستند وقتی به پل رسیدند از آن عبور کنند. در حال حاضر آن ها
از این که هر دو عاشق یک دختر بودند راضی به نظر می رسیدند، زیرا حسادتی میانشان نبود. این رابطه ای بود که
همسایگان را خوشحال می کرد ولی مادرشان را از اسکارلت دلی خوشی نداشت، آزار می داد.
این کاملاً به نفع شماست که این دختره آب زیر کاه یکی از شماها رو انتخاب کنه، یا شاید هم هر دو « ، می گفت
تاتون رو بخواد، اون وقت باید از این جا کوچ کنین و برید به یوتا، البته اگه مورمون ها قبول کنن که شک دارم ... –
اونچه که منو ناراحت می کنه اینه که یکی از همین روزها به جون هم می افتین و به خاطر اون دختر? دوروی هرزه به
» . هم حسادت می کنین و همدیگر رو با تیر می زنین. اما شاید این هم خودش فکر بدی نباشه
از آن روز سخنرانی، حضور ایندیا، استوارت را ناراحت می کرد. ایندیا نه تنها او را سرزنش و توبیخ نکرد بلکه نگاه و
رفتار او نیز نشان نمی داد که از تغییر رفتار ناگهانی اش آگاه است. او چیزی بیش از یک خانم بود. ولی استوارت
هنگامی که با او تنها بود خود را تقصیرکار و بیمار احساس می کرد. می دانست که ایندیا را عاشق خود کرده و می
دانست که ایندیا هنوز هم او را دوست دارد و در ته دلش حسی داشت که به او می گفت چون یک نجیب زاده رفتار
نکرده است. هنوز هم به شدت از او خوشش می آمد و به خاطر نژاد اصیلش و چیزهایی که از کتاب ها به او می
آموخت و صفات برجسته ای که در خود داشت به او احترام می گذاشت. اما، لعنتی، در مقایسه با جذابیت درخشان و
گوناگون اسکارلت، رنگ پریده، مغموم و بی شوق و ذوق می نمود. همیشه در کنار ایندیا، جایگاهش معین و مشخص
بود، اما با اسکارلت کوچکترین تصوری از خود نداشت. همین کافی بود که یک مرد را به پریشانی و حواس پرتی
دچار کند، ولی این هم برای خودش عالمی داشت.
خُب، پس بیا برای شام بریم پیش کید کالورت. اسکارلت می گفت کاتلین از چالرزتون برگشته. شاید خبرهایی از «
» . قلعه سامتر داشته باشه که ما نشنیده باشیم
کاتلین، نه بابا، یک به دو شرط می بندم که اون ندونه که سامتر تو چارلزتونه، حتی نمی دونه اونجا پر از یانکی بود و «
» . ما اونارو بیرون ریختیم. اون فقط می تونه راجع به مجلس رقص و مردهایی که دوروبرش می پلکن صحبت کنه
خُب، چرت و پرت هاش هم بالاخره خالی از تفریح نیست. به هر حال اونجا جائیه که می تونیم تا وفتی ماما بخوابه «
» . قایم بشیم
خُب، به درک، من از کاتلین خوشم میاد، و دلم می خواد دربار? کارو رت و بقیه مردم چارلزتون خبرهای تازه رو «
» . بشنوم. اما چیکار کنم که نمی تونم با نامادری یانکی اون سر میز شام بنشینم
» . زیاد سخت نگیر، زن بدی نیست «
سخت نمی گیرم، براش متاسفم. از آدم هایی که براشون احساس تاسف می کنم زیاد خوشم نمیاد. زیاد خودنمایی «
می کنه، سعی می کنه کارهای درستی انجام بده، کارهایی که آدم احساس کنه تو خونه خودشه، اما همیشه نتیجه
برعکس میشه. منو عصبی می کنه! اون فکر می کنه جنوبی ها وحشی هستن. حتی به ماما هم اینو گفته. از جنوبی ها

می ترسه. هر وقت ما میریم اونجا تا حد مرگ می ترسه. مث یه مرغ مردنی گوش? صندلی کز می کنه، نگاهش خالی
» . و ترسانه، با کوچکترین حرکت ممکنه قدقدش بلند بشه و پرپر بزنه
» . خُب، نمی تونی سرزنشش بکنی، آخه تو به پای کید تیر زدی «
اون با چوب زد تو سرم وگرنه من این کار رو نمی کردم، تازه اون که طوریش نشد. شکایتی هم « ، استوارت گفت
نداشت، کاتلین و ریفورد و هانم کالورت هم شکایتی نداشتن. این فقط اون زنیکه یانکی بود که داد و فریاد راه
» . انداخت و گفت که من وحشی هستم و مردم متمدن هیچ وقت از جنوبی ها در امان نیستن
» . نباید ازش ایراد بگیری، اون یه یانکیه و خوب تربیت نشده، به علاوه تو ناپسری شو با تیر زدی «
به درک. ولی باز هم نمی تونست جواب توهینی که به من شد، باشه. خودتو، پسر ماما هستی، پسر واقعی ولی آیا «
وقتی تونی فونتین یه تیر توی پایت خالی کرد سروصدا راه انداخت؟ نه، فقط دکتر فونتین پیر رو صدا کرد که زخمتو
ببنده و ازش پرسید که تیراندازی تونی چقدر درد داره؟ بعد گفت مشروب مهارت تیراندازی اونو خراب کرده.
» ؟ یادت میاد تونی چقدر از این حرف ناراحت شد
هر دو با صدای بلند خندیدند.
ماما واقعاً برگ برنده است، همیشه می تونی روش حساب کنی، و بدونی « ، برنت مشتاقانه با حرکت سر تایید کردند
» . که کارهاش درسته و جلوی مردم آبروتو نمی بره
آره اما اصرار داره امشب وقتی رفتیم خونه، جلوی پدر و دخترها، دیگه آبرو و حیثیت « ، استوارت با افسردگی گفت
برامون باقی نذاره. این یعنی دیگه ما نمی تونیم بریم اروپا. یادت میاد که مادر گفت اگه یه دفعه دیگه مارو از
» . دانشگاه اخراج کنن نمی تونیم به این سفر بزرگ بریم
خُب، به جهنم، برای ما که اهمیتی نداره، داره؟ چه چیز دیدنی توی اروپا هس؟ شرط می بندم خارجی ها نمی تونن «
چیزهایی رو به ما نشون بدن که اینجا تو جورجیا نداشته باشیم. شرط می بندم اسب هاشون تندتر از مال ما نیست و
» . دخترهاشون خوشگل تر از دخترهای ما نیستن و می دونم که اونجا ویسکی سیاه مث ویسکی های پدر نداره
اشلی ویلکز می گفت اونجا چقدر نمایش دیده و چقدر موزیک شنیده. اشلی اروپا رو دوست داره. همیشه ازش «
» . حرف می زنه
خُب تو که می دونی ویلکزها چه جور آدم هایی هستن. اشتیاق غریبی به موزیک و کتاب و نمایش دارن. مادر – «
» . میگه به خاطر اینه که پدربزرگ اونا اهل ویرجینیاس. میگه ویرجینیا منبع اینجور چیزهاس
این چیزها رو بذار برای اونا. به من یه اسب خوب بده، و یه مشروب خوب، یه دختر خوب برای عاشق شدن، یه «
» . دختر بد برای عشقبازی، بقیه هم می تونن اروپای خودشون رو داشته باشن
من هم همینطور، همیشه ... ببین برنت! من می دونم برای شام باید کجا رفت. بیا بزنیم به مرداب و بریم سراغ آبل «
» . ویندر و بگیم که ما چارتایی مون برگشتیم تا به ارتش ملحق بشیم
عجب فکر خوبی! و اونجا می تونیم خبرهایی از ارتش بگیریم و بفهمیم که بالاخره چه « ، برنت با اشتیاق فریاد زد
» . رنگی رو برای یونیفرم سربازا انتخاب کردن
اگه مث یونیفرم های زوآوه باشه، من یکی که نیستم. در این یونیفرم گشاد قرمز، خودمو مث زن ها حس می کنم. «
» . این لباس ها به نظر من به دامن قرمز زنانه بیشتر شبیهه.