سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شیطان یک فرشته بود

اواخر هفده سالگی اش بود که با ایرج اشنا شد.
امتحان های خرداد سال سوم تازه تموم شده بود و برای کل تابستون تو کتابخونه چند خیابون بالاتر ثبت نام کرده بود. عزمش رو حسابی جزم کرده بود که پزشکی بیاره. از بچگی رویای پوشیدن روپوش سفید به دلش چسبیده بود. ته تغاری خونه بود و عزیز دردونه مادر و نقطه ضعف داداش ها و عروسک دوست داشتنی خواهر های بزرگتر. بین همکلاسی هاش هم محبوب بود. مهربون بود و رازدار. اصیل بود و با نجابت. برعکس دوستاش هم تو راه  مدرسه نه بلند بلند میخندید نه در جواب خنده پسرا چشمک میزد.
اصلا ایراندخت بود و یک طایفه نازکش.
تا اینکه ایرج وارد زندگیش شد. تو کتابفروشی نزدیک کتابخونه ای که ایراندخت میرفت کار میکرد. بین همون رفت و امدهای ایراندخت به کتابخونه وقتی ایرج دم در کتابفروشی ایستاده بود و ویترین تمیز میکرد باهم چشم تو چشم شده بودن و ایراندخت سرشو سریع انداخته بود پایین. اما ته دلش قلقلک شده بود از عسلی وحشی چشم های ایرج.
مرداد ماه بود و ماه رمضون. مثل روزهای قبلی رفته بود کتابخونه تا درس بخونه اما بخاطر روزه فشارش افتاده بود و نمیتونست بیشتر از این بمونه. تو راه برگشت با فشار پایین و حال نزار داشت از جلوی کتابفروشی رد میشد که باز چشم تو چشم ایرج شد. عسلی وحشی چشمای ایرج بیحالترش کردن و خورد زمین. ایرج به کمکش اومده بود و برده بودش تو مغازه. چند قلپ اب خنک به خوردش داده بود و بعد تلفن مغازه رو گذاشته بود جلوش تا به کسی زنگ بزنه و بیاد دنبالش.
و ایراندخت همونجا تماما تمام ایرج شده بود.  
روزهای بعدی بجز چشم تو چشم شدن یک لبخند از سر اشنایی هم بود و بعدتر یک احوالپرسی کوچیک. تابستون که تموم شد کتابخونه رفتن ایراندخت هم تموم شد و به دنبالش همون نیمچه دیدن های ایرج.
بعد تازه دلتنگی بود که شروع شده بود و ایراندخت تازه دیده بود تو سمت چپ سینه اش چیزی که تو کتاب های درسیش بهش قلب میگفتن سرجاش نیست و انگار لا به لای قفسه یِ عسلی چشم های ایرج جامونده.
پاییز بود و خش خش برگ ها و دلتنگی بی امان ایراندخت لا به لای درس خوندن هاش که... ایرج به داد دلش رسید.
عصر بود و توی اتاقش نشسته بود که تلفن خونه زنگ خورد. مادرش از توی اشپزخونه داد زده بود که :ایراندخت تلفن رو بردار.
تلفن رو برداشت: _سلام بفرمایید
+سلام...ایران خانم خودتونید؟
_بله...شما؟
+ایرج ام.
و ایراندخت مرده بود و رنگ پرونده بود تا بگه:_ اها...خوبین؟ امرتون؟
+میخواستم ببینمتون.
و ایراندخت مرده تر شده بود:_ برای چی؟
+یه حرفایی هست که حتما باید بهتون بزنم.
دلتنگی ضعیفش کرده بود و نمیتونست مقاومت کنه:_ کجا و کی؟
+فردا هر ساعتی که دوست داشتین توی کتاب فروشی درخدمتتونم.
_باشه. خداحافظ.
و یه لیوان بزرگ از شربت بیدمشک های مادرش رو خورد تا کمی از گرمای بی معنی تنش کم بشه وبعد با تپش قلب بخاطر دروغ گفتن به مادرش گفت فردا بعد از مدرسه با شیوا دوستش میره کتاب فروشی تا کتاب درسی بخره و وجدان خودش رو اینجوری راضی کرد که دروغ هم نگفته و واقعا هم قراره بره کتاب فروشی.
فردا صبح بیشتر از هرروز جلوی اینه معتل کرد. مقنعه اش رو با وسواس سرش کرد. چند باری هم دستش رفت سمت موهاش تا بریزه روی صورتش و بعد منصرف شد و دوباره کرددش زیر مقنعه.  عطر خواهر بزرگش رو هم روی خودش خالی کرد و سرمه اش رو یواشکی کش رفت و تو جیب کیفش قایم کرد تا بعد مدرسه تو چشماش بکشه.
بعد مدرسه با قدم های دو به شک رفت کتاب فروشی ایرج. درو که باز کرد صدای جیرینگ منگوله دربصدا دراومد و ایرجی که پشت پیشخوان ایستاده بود رو از جاش پروند. جفتشون چشم تو چشم هم شدن و فقط یه سلام ریز بینشون ردوبدل شده بود. بعد چند دقیقه بخودشون اومدن و ایرج از پشت پیشخوان یه صندلی گذاشت جلوی ایراندخت و ازش خواست تا بشینه و بعد دوتا فنجون چایی گذاشت رو میز پیشخوان. چایی شون رو تو سکوت و با دلهره خوردن تا کم کم ایرج بحرف اومد. گفت خیلی وقته چشمش خانومی ایراندخت رو گرفته, گفت شماره اش هم از همون روی که تو ماه رمضون حالش بد شده بود حفظ کرده واسه همچین روزی, گفت دلش پیش ایراندخت گیر کرده و میخواد اول از ایراندخت مطمن بشه  که اگر اونم راضیه بعد از کنکورش برن خواستگاریش. ایراندخت تمام مدت مقابل حرفای ایرج سر پایین انداخته بود و پدر گوشت کنار ناخونش رودراورده بود از استرس. حرفای ایرج تموم شد و باز ایراندخت هیچی نگفت. یعنی نمیدونست چی باید بگه فقط حس میکرد روی ابراست و همزمان داره سقوط میکنه.
ایرج سکوت ایراندخت رو که دید جلوش زانو زد و بدون هیچ پیشوند یا پسوند خانمی صداش کرده بود: ایران؟
ایراندخت مرده بود تا سرشو بالا بیاره و بگه: بله؟
+دوستت دارم.
و عسلی وحشی چشم های ایرج نزاشته بود نگه: منم!
روزهای بعدی اوایل چند هفته یکبار با اصرار های ایرج و بعد هفته ای یکبار به بهونه کتاب خریدن  با همون سرمه کش رفته از خواهرش که تو جیب کیفش قایم شده بود میرفت کتابفروشی ایرج. چایی میخوردن و از اینده شیرینی که قرار بود کنار هم بسازن حرف میزدن. جزوه های درسی ایراندخت پرشده بود پر از شعرهای عاشقانه و هجی اسم ایرج به حروف لاتین و کشیدن قلب های بزرگ و کوچیک کنارش. بجای درس خوندن و تست زدن هم میشست نامه های فدایت شوم برای ایرج مینوشت. همین ها هم از شاگرد اول بودن کلاس انداختش. سر کلاس درس هم با شیوا میشست میز اخر, از دلبری های ایرج و رنگ چشماش و اسم هایی که برای بچه هاشون انتخاب کرده بودن میگفت.
ایراندخت عوض شده بود ورویای روپوش سفید دکتری جاشو داده بود به رویای لباس سفید عروس ایرج شدن.
چند ماه بعد از کنکور که نتایج اومد, هیچکس رتبه ایراندخت رو باور نمیکرد جز خودش. تقریبا همه مطمن بودن که ایراندخت پزشکی قبول میشه ولی حالا با رتبه اش محال بود و این اصلا برای ایراندخت مهم نبود. مهم ایرجی بود که قول  داده بود بعد ازکنکور پاپیش میزاره ومیاد خواستگاری و حالا چندماه گذشته بود و از خواستگاری خبری نبود. هربار هم که بین همون رفت و امد های یواشکی ایراندخت از ایرج میپرسید چرا؟ , ایرج میگفت: بخاطر خودته, میخوام یکم وضع کارم سامون پیدا کنه تا با دست پربیام خواستگاری, الان با این وضعیت پدرت عمرا تورو به من بده.
و هزار بهونه دیگه که ایراندخت رو تا دفعه بعد راضی نگه داره. یکسال به همین منوال گذشت, یکسالی که ایراندخت به هزار دلیل بی دلیل خواستگار هایی که بعد کنکوش هجوم اورده بودن رو رد کرد تا اینکه صابر پسر شریک پدرش پاپیش گذاشت. مشکل اونجا بود که صابر هیچ بهونه ای برای رد شدن نداشت و پدرش و برادرهاش بشدت با این وصلت موافق بودن. جای نفس کشیدن براش نمونده بود, از یطرف اصرار های صابر و از یطرف انکار ها ایرج. هرروز با هزار دلهره و گریه زنگ میزد به ایرج میگفت: _پس کی میای؟ نمیشه... دیگه بیشتر از این نمیشه بگم نه. اصلا بتونم بگم نه هم از تو دیگه خیلی مطمن نیستم.
+ بهم شک کردی ایران؟ به منی که برات میمیرم؟
_ پس چرا نمیای؟
+میام...به همین زودی میام.
و هیچوقت به ایران دلیل اصلی نیومدنش رو نمیگفت, اینکه خانواده اش بشدت مخالفن چون شیرینی خورده دختر خالشه.

ایراندخت ترسیده بود. از ایرجی که همش نه های مبهم برای اومدن میاورد و از اصرار های پدرش که داشت به اجبار تبدیل میشد. ترسیده بود از اینکه صابر رو به هوای ایرج رد کنه، ایرج هم بزنه زیر قولش و هیچوقت نیاد و در آخر براش فقط یه مشت شرمندگی جبران نشدنی بمونه جلوی خانواده اش.
ترسش جایی به تسلیم شدن رسید که دوهفته تموم خبری از ایرج نشد. نه جواب تلفن های مغازه رو میداد و نه زنگ میزد. راضی شد صابر فقط یه جلسه برای آشنایی بیاد تا هم پدرش یکم آروم بگیره هم شاید به گوش ایرج برسه و دست بکار شه.
روزی که صابر میخواست بیاد،  با دلهره بیدار شد، با بغض غذا خورد،  با گریه حاضر شد و با هر لحظه مردن جلوی صابر نشست و با سکوت به تمام حرفایی که صابر راجب زندگی مشترک و خوشبختی میگفت گوش کرد.
مجلس خواستگاری که تموم شد شام نخورده شب بخیر گفت و رفت تو اتاقش و همه اینو بحساب خجالت گذاشتن، هیچکس نفهمید که ایراندخت رو به جنونه.
تو جاش دراز کشید و تا صبح به صابر فکرد کرد و ایرج. به صابری که واقعا جایی برای نه گفتن نداشت، چه تحصیلات، چه وضعیت مالی و شغل، چه خانواده و حتی تیپ و قیافه اما هیچ حسی جز احترام تو ایراندخت به وجود نیاورده بود.
بعد فکر کرد به ایرجی که میدونست بخاطرش باید با تموم وجود جلوی خانواده اش بجنگه. چون ایرج نه شغل معلومی داشت نه خانواده و تحصیلات دهن پرکنی که در سطح خانواده اش باشه اما عسلی وحشی چشم هاش و حرفای دلبرونه اش ایراندخت رو بیچاره کرده بود.
بعد از یه هفته برزخی و نه های بدون دلیلش برای جلسه بعدی خواستگاری جلوی خانواده اش سروکله ایرج پیدا شد. اومدن صابر کار خودشو کرده بود و از طریق شیوا به گوش ایرج رسیده بود.
مثل تموم اون روزها تو اتاقش نشسته بود و تو فکر بود که شیوا زنگ زد و براش تعریف کرد که از صاحب کار ایرج پیِ ایرج رو گرفته و به گوشش رسونده صابرو، گفت ایرج حسابی قرمز شده و گفته به ایراندخت بگو تا آخر همین هفته زمین به آسمون برسه میام خواستگاریت.
اینارو گفته بود و دل ایراندخت همش قنج رفته بود.
فردایِ روزی که شیوا اینارو گفت یه خانم غریبه زنگ زد و اجازه خواستگاری گرفت، خواهر بزرگ ایرج بود. مادرش اول قبول نکرد ولی انقدر اصرار و پافشاری دید که راضی شد.
تا آخر هفته بشه یسال برای ایراندخت گذشت.
صبح پنجشنبه که رسید برعکس روزی که صابر میخواست بیاد با امید از خواب بیدار شد، با اشتها غذاش رو خورد، با وسواس و خنده های ریز آماده شد و همش پیش خودش فکر کرد بعد از حدود دوسال استرس و فراق، وصالِ یار نزدیکه.

عصر پنجشنبه ایرج با یه دسته گل مریم همراه خواهر بزرگ و پدرش اومد خواستگاری ایراندخت. معارفه اولیه که تموم شد ایراندخت با یه سینی چایی اومد و به مهمونا سلام کرد. اول با دیدن قیافه ایرج دلش ضعف رفت و بعد با دیدن قیافه پدرش دلش خالی شد. حالت چهره پدرش درست شبیه اونوقت هایی بود که بشدت از یچیزی ناراضیه با اینحال جلو اصرار های خواهر ایرج کوتاه اومد و گذاشت ایراندخت و ایرج برن تو اتاق تا باهم صحبت کنن.
ایرج روی تخت نشست و ایراندخت روی صندلی. بین جفتشون یه سکوت دوهفته ای و پر از سوال حاکم بود.
ایرج صداش زد: ایران؟
ایراندخت سرشو بیشتر انداخت پایین و جوابشو نداد. دلگیر بود از غیبت دوهفته ای ایرج.
_ایران خانم با شمام...دلخوری؟
+نباشم؟ کجا بودی تو این دوهفته؟ میدونی چی به من گذشت؟
_ نه، ولی میدونم خواستگار راه دادی خونه، تو مگه دلت پیش من نیست؟ 
+چرا!
_پس خواستگار؟
+ مجبور بودم... میفهمی؟  جلوی خانواده ام نمیتونستم بیشتر از این مقاومت کنم.
_ دِ درگیری منم همین بود تصدق چشمات. مادرم راضی نمیشد، دوهفته اس خون خودم و خودشو کردم تو شیشه تا رضایت داده، امروزم که میبینی نیومد، جلو آقات اینا هم مریضی شو بهونه کردیم.
دل خالی ایران خالی تر شد، پدرش کم بود، مادر ایرج هم اضافه شده بود.
+چرا مادرت راضی نمیشه؟
و ایرج بلاخره قضیه کتایون رو براش تعریف کرد، اینکه چندساله بین مادرش و خاله اش بدون اینکه خودش بخواد یسری قرار گذاشته شده و شده شیرینی خورده کتایون.
ایراندخت بهتش زده بود، دلخور بود، دلخورتر شد.
+ باید زودتر میگفتی!
_ میدونم،ولی ایران...
ایران گفت و ناز کشید.
ناز کشید و از آینده شیرینی که قرار بود کنار هم بسازن گفت.
گفت و باز دلخوری ایران رو با دلبری رفع کرد.
مجلس خواستگاری که تموم شد برعکس خواستگاری صابر شامش رو با اشتها خورد و کمک مادرش ظرف هارو شست. دل تو دلش نبود نظر پدرشو بدونه. داشت ظرف هارو پاک میکرد و هی دل دل میکرد که از مادرش بپرسه یا نه، آخرش هم طاقت نیاورد و پرسید :
+مامان... نمیدونی نظر بابا چیه؟
_راجب؟
+همین خواستگاره.
_ چیزی نگفته هنوز! نظر خودت چیه؟
ایراندخت سرخ و سفید کرد و گفت: + پسر خوبی بود.
دل مادرش خالی شد و بعد نگاه کرد به چشم های ایراندختی که مثل ستاره برق میزد، ترسید از این برق ها،تاحالا عاشق نشده بود ولی شنیده بود از این برق های خونه خراب کن و حالا تو چشم های دخترش این برق ها ولوله میکرد که منشأ اش یه پسر چشم عسلی بود.
_دوتا چایی برای من و بابات بریز بیار، من برم ببینم مزه دهنش چیه.
ایراندخت داشت چایی دم میکرد و گوشاش رو حسابی تیز کرده بود تا مکالمه پدر و مادرشو بشنوه. مادرش بعد از یکم زمینه چینی پرسیده بود:_ میگم آقا،نظرتون راجب خواستگار های امشب چی بود؟
+ هیچی! تا یکی مثل صابر هست اینجور خواستگارها اصلا ارزش فکر کردن ندارن، اشتباه از شما بود که از اول اجازه دادی بیان. فردا زنگ بزن جواب رد بده بهشون.
اشک از چشم های برق گرفته ایراندخت میریخت و بی حواس آبجوش میریخت روی دستش، سوزش دستش که بلند شد دید دستش سوخته،درست مثل دلش!

مادر ایراندخت فردا مقابل چشم های خیس دخترش زنگ زد به خواهر ایرج و جواب منفی داد.
چند روز بعد دوباره صدای تلفن خونه ایراندخت بلند شد و خواهرایرج دوباره اجازه ی خواستگاری خواست اما پدرش راضی نشد.
این پروسه تا چندماه ادامه داشت.  اصرار های خانواده ایرج و انکار های شدید پدرش و هیچکس جز خود ایراندخت نفهمید حال دلش چقدر رو به مرگه.
کار اونجا بالا گرفت که پدرش برای ختم قایله بدون اینکه به ایراندخت بگه یا از حال وخیم دلش خبر داشته باشه زنگ زد به خانواده صابر و قرار مجلس بله برون رو گذاشت.
خبر که به گوش ایراندخت رسید جون و جنون باهم به لبش رسید. دیگه سکوت فایده ای نداشت. زنگ زد به ایرج وبا گریه براش تعریف کرد چیشده.
_ایرج نمیخوام زن زندگی کس دیگه ای بشم, من برای عروس خونه تو شدن رویا دیدم.
+ هنوزم عروس خونه خودمی ایرانم, فقط جون ایرج جرات کن و حرف بزن پیش بابات, بگو دلت یجا گیره
_ نمیتونم,من یه عمره دختر خوب و حرف گوش کن خونم. اصلا روم نمیشه اینارو به بابام بگم
+ پس بگو میخوای بشی زن اقا صابر مایه دار و خوشتیپ
_ قسم به چشمات که حتی یذره هم دل نمیخواد.
+ پس بگو به بابات. خودم تا اخر عمر همه جوره در خدمتتم, فقط تو بابات رو راضی کن
+باشه
تلفن رو قطع کرد و با دست و پای لرزون رفت پیش مادرش تو اشپزخونه. نشست پشت میز غذاخوری و خیره شد به دست های مادرش که تند تند روی گاز و ظرفشویی میچرخید و غذارو اماده میکرد. از تجسم روزی که تو اشپزخونه خونه ایرج همینجوری براش غذا درست کنه دلش ضعف رفت و جرات گفتن پیدا کرد.
با سر پایین و لکنت زبون سر حرف رو با مادرش باز کرد و دراخر با گریه و التماس ازش خواست هرجورشده پدرش رو به این ازدواج راضی کنه.
مادرش نتونست بگه نه, ایراندخت ته تغاریش بود و عزیز کردش, نتونست بهش بگه نه چون این چند وقت دیده بود ایراندخت چجوری داره اب میشه و دلیلش رو حالا میفهمید.
شب بعد از شام همون موقعه ای که اقا طاهر, پدر ایراندخت به رسم هر شب روزنامه شو ورق میزد و چای میخورد مادرش با هزار دلهره و ایه الکرسی که زیر لب خونده بود وهی به زمین و زمان فوت کرده بود کنارش نشست و سر حرف رو باهاش باز کرد.
هنوز حرفاش تموم نشده بود که عربده های اقا طاهر خونه رو پر کرد و بعد با چشم های به خون نشسته افتاد بجون ایراندخت.
فرداش هم خواهر ایرج رو که زنگ زده بود دوباره اجازه خواستگاری بگیره رو به باد ناسزا گرفت. بعد زنگ زد به پدر صابر و با چندتا بهونه الکی مجلس بله برون رو انداخت برای چندماه دیگه به هوای اینکه بلکه ایراندخت سرعقل بیاد و لگد به بختش نزنه. اما نمیدونست دلی که رفته عاقل بودن بلد نیست, فقط هوای رفتن تو بغل یار رو داره و تمام.
ایراندخت رو هم تو خونه زندونی کرد و نمیزاشت جواب تلفن هیچکدوم از دوستاش رو بده. چهار ماه این برنامه ادامه داشت, ایراندخت بقول پدرش سر عقل نیومد که هیچ, دیوونه تر هم شد. لب به غذا نمیزد و خوراکش شده بود گریه و زاری.
چهار ماه گریه و بی غذایی باعث ضعف روحی و جسمیش شد و کارش به بیمارستان و بستری شدن کشید.
این زندونی کردن ها و تحریم ها جز از دست دادن ایراندخت فایده ای نداشت و پدرش این رو خوب فهمیده بود.
اقا طاهر بلاخره رضایت داد, چون بقول خودش بدبخت شدن ایراندخت بهتر از مردنش بود.

بعد از مرخصی ایراندخت از بیمارستان همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. تو سه ماه با توافق دو خانواده مجلس بله برون, یه عقد محضری ساده و سفربه مشهد و شمال به عنوان ماه عسل زندگی مشترک ایراندخت و ایرج شروع شد.
اوایل مثل زندگی مشترک بقیه همه چی خیلی رویایی بود, حتی عاشقانه تر و رویایی تر. بعد از یکسال دعوا هاشون هم شروع شد اما خب نمک زندگی بود. ایراندخت شبیه رویاهاش زن خونه ایرج شده بود وصبح تا شبش رو تو اشپزخونه و هال کوچیک اما گرمشون میگذروند و کاملا فراموشش شده بود روزی یه دختر نوجوون بوده که رویای پزشکی دیوونش کرده بود. یعنی عشق داروی فراموشی به خوردش داده بود. نفس به نفس ایرج زندگی میکرد و بهش دلداری میداد تا تو شغلش پیشرفت کنه. جواب هم داد, چند وقت بعد با برنامه ریزی های مالی ایراندخت ایرج یه مغازه مستقل کتابفروشی زد.
چند سال عاشقانه گذشت, حال دل زندگیشون خوب بود اما خبری از بچه نشد و ایراندخت هم که دلش شور میزد و میپرسید: پس چرا ما بچه دار نمیشیم ؟
ایرج میگفت: فدای سرت, فدای سرم.
+پس حرف مردم چی؟
_به مردم چه ربطی داره؟ اصلا ما هنوز بچه نمیخوایم, به بقیه چه ربطی داره؟
اما کم کم خاله زنک ها پشت زندگی خوبشون سفسطه چینی رو شروع کردن. حرف ها انقدر زخم به زندگیشون زد که به دکتر مراجعه کردن تا ببینن مشکل از کدومشونه.
مشکل از هیچکدوم نبود, فقط به دلایل پزشکی نمیتونستن باهم بچه دار شن.
فاجعه هم از اونجا شروع شد که خبر به گوش خانواده ها رسید. مخصوصا مادر ایرج که تو این چندسال هیچوقت دلش با ایراندخت صاف نشده بود. هفته ای چند بار زنگ میزد به مغازه ایرج و گوشش رو پر میکرد: دیدی بهت گفتم این زن برای تو زن بشو نیست؟هی گفتی نه. هم خودتو بدبخت کردی هم کتایون رو که از لج تو با یه عوضی ازدواج کرد و حالا طلاق گرفته. اصلا اه کتایون گرفتت که زنت اجاقش کوره. 
ایرج هم تو دفاع از بقول خودش ایرانش میگفت: زن من اجاقش کور نیست مادرمن, مشکل از جفتمونه.
مادرشم جبهه میگرفت: این دروغارو تحویل بقیه بده که باور کنن. من که میدونم زنت گوشاتو با این حرفا پر کرده.
و دراخر باز حریف زخم زبون های مادرش نمیشد.
چند ماهی گذشت و اوضاع اروم گرفت, دیگه هم خبری از زنگ های پی در پی مادرش نبود. ایراندخت هم برای اینکه سرشو گرم کنه به پیشنهاد ایرج درس خوندن رو دوباره شروع کرده بود تا تو کنکور سال دیگه شرکت کنه.
تو همون روزهای نیمه اروم گرفته, ساعت دوظهر, ایرج داشت کت پاییزش رو میپوشید تا بره ناهارش رو با ایرانش بخورکه منگوله بالای در بصدا در اومد. کتایون بود, اراسته و خندون با دوتا ظرف غذا: سلام پسرخاله. ناهار خونه خاله اینا بودیم که خاله این دوتا ظرف غذارو داد بیارم باهم بخوریم. گفت غذای مورد علاقتونه.
 ایراندخت خونه رو تمیز کرده بود, بهترین غذایی که بلد بود رو پخته بود, سفره رو انداخته بود و منتظر دلبرش بود که ایرج زنگ زد, گفت: یکاری برام پیش اومده خانم دیرتر میام. شما غذاتو بخور.
گفته بود خانم, برعکس همیشه که میگفت ایرانم.

اومدن کتایون به همون یکبار ختم نشد. هفته ای یکبار به بهونه های مختلف میومد مغازه ایرج, براش غذا میاورد, چایی میریخت, با خنده دلبری میکرد, از مشکلاتش میگفت و براش دردودل میکرد.
اومدن هایی که ایراندخت از هیچکدومشون باخبر نشد.
ایرج وجدانشو اینجوری قانع میکرد که: خب دخترخالمه, از بچگی باهم بزرگ شدیم, نمیتونم راهش ندم یا از مغازه بندازمش بیرون. اصلا ازدواج اشتباهش تقصیر من بوده باید کمکش کنم.
چند ماه بعد هم به اصرار مادرش و کتایون تو مغازه استخدامش کرد تا کتایون سرش گرم شه و یه کمک خرجی پیدا کنه.
و ایرج باز هم به ایراندخت نگفت تا مثلا باعث ناراحتی ایرانش و سوتفاهم نشه. از همون دلیل های ابکیه وجدان راضی کن.
کم کم هفته ای یکبار ناهار نیومدنش به خونه تبدیل شد به کل هفته. پیش ایراندخت هم شلوغی بازار و کار رو بهونه کرده بود.
دلبری های بی وقفه کتایون, اصرار های شدید مادرش و بدگویی هاش از ایراندخت کار دست دل ایرج داد.
وقتی به خودش اومد دید تقریبا کل وقتشو داره با کتایون میگذرونه. باهاش خرید میکنه, رستوران میره, فیلم میبینه...
به خودش اومد دید وابسته خنده های کتایون شده. دید کتایون میتونه مادر بچه هاش بشه. بچه هایی که با ایراندخت هیچوقت نمیتونست داشته باششون
حتی بیشتر وقت هایی که تو خونه بود تو ذهنش رفتارهای ایراندخت رو با کتایون مقایسه میکرد.
میدید لب های ایراندخت برعکس کتایون که همیشه با یه رژ تند پوشیده شده بی رنگه و چشم های کتایون همیشه برعکس ایراندخت یه ارایش غلیظ داره.
نگاه میکرد به ناخون های کوتاه شده ایراندخت و دست های زمختی که کارهای خونشو انجام میداد و براش غذا میپخت ,بعد فکر میکرد به ناخون های لاک زده و بلند کتایون و دست های کارنکرده نرمش.
 خودش هم میدونست ایران زن زندگیشه, اما دل داده بود به دلبری های کتایون.
به قول خوش, هنوزعاشق ایران بود اما خب کتایون رو هم دوست داشت. اونقدر زیاد که به خودش اومد و دید تو محضره و با کل کشیدن های مادرش داره صیغه کتایون میشه.
و ایراندخت... داشت خونه رو جارو میکشید و به این فکر میکرد شام چی درست کنه که ایرج دوست داشته باشه.

زندگی ایرج دو قسمت شده بود.
از صبح  تا غروب های رویایی که با کتایون تو مغازه و خونه ای که بعد از صیغه اجاره کرده بود میگذروند و شب تا صبح های واقعی که با ایرانش تو خونه ای که با قناعت و برنامه ریزی مالی ایراندخت خریده شده بود.
ایراندخت فهمیده بود, همه چیز و اصل ماجرا رو نه, ولی فهمیده بود, یعنی شک کرده بود.
زن بود, شاید ساده دل , اما زن بود.
زن ها دلسرد شدن هارو, بی تفاوتی هارو, اینکه پای همجنس دیگه ای در میونه رو میفهمن.
بعضی هاشون نجیبانه سکوت میکنن و دم نمیزنن, بعضی ها هم پلنگ زخم خورده میشن و میافتن به جون گلوی زندگی خودشون و مردشون.
اما امان از نجیب ها که با سکوتشون فقط تن روحشون رو چاک چاک میکنن.
ایراندخت نجیب بود, از همون بچگی, تنها بی نجابتی ای که کرده بود همون روزی بود که جلوی پدرش وایساد و گفت ایرج رو میخوام و حالا چه سنگین داشت تاوانش رو میداد.
سکوت کرد چون فکر میکرد شاید ایرج هم حق داره, شاید سر عقل بیاد. نمیدونست وخامت اوضاع رو. فکر میکرد در حد چندتا شیطنت که نه, هرزگی معمول مردونه اس.
اما سکوتش اونجا شکست که صبح تا شب نیومدن های ایرج به شب هم کشید. هفته ای چند شب رو به بهونه های مختلف کاری و خانوادگی نمیومد خونه.
باید کاری میکرد.
ظهر دوشنبه قابلمه محبوب غذای ایرج رو بهمراه یه دست لباس تمیز برداشت چون ایرج شب قبل رو به بهونه کمک به دوستش نیومده بود خونه و راه افتاد سمت مغازه. میخواست این برنامه هر روزش بشه, باید دوباره دل ایرج رو گرم میکرد.
نزدیک مغازه که شد خنده های بلند و اشنای زنی دلش رو لرزوند. جلوی ویترین وایساد و از پشت شیشه نگاه کرد به دست های ایرج که لقمه میزاشت تو دهن کتایون و کتایون با ناز تشکر میکرد. نگاه کرد به دست چپ ایرج که تو انگشت حلقه اش یه انگشتر دیگه بود که شبیهش تو دست های لاک زده کتایون هم جاخوش کرده بود.
نگاه کرد و باورش نشد.
نگاه کرد و ویرون شد.
واقعیت با "کتایونم" گفتن ایرج توی سر ایراندخت کوبیده شد و قابلمه غذای محبوب ایرج ریخت رو زمین, مثل دلش.


صدای افتادن قابلمه، ایرج و کتایون رو از جاشون پروند و ایرج از پشت ویترین مغازه چشم تو چشم ایراندختی شد که با تن لرزون و چشم هایی که تا مردمکش تا آخرین حد باز شده بود.
ایرج از جاش بلند شد تا بره ایراندخت رو آروم کنه ولی ایراندخت قبل اینکه ایرج بهش برسه دوید سمت خیابون،  برای اولین تاکسی دست بلند کرد و تن نیمه جونش رو پرت کرد رو صندلی ماشین و از شیشه عقب ایرج رو دید که وسط خیابون دست به زانو وایساده و نفس نفس میزنه.
نمیتونست با اون حال نا ارومش با ایرج رو به رو شه و صداش رو بشنوه.
همون صدایی که "کتایونم" گفتنش مدام داشت تو سرش تکرار میشد و حالشو بهم میزد.
چکار باید میکرد؟
کجا باید میرفت؟
خونه خودشون که نمیتونست بره، یعنی نمیخواست که بره.
خونه پدریش هم نمیشد، چون با اون  حال زارش همه چی رو لو میداد و ابدا نمیخواست پدر و مادرش چیزی بفهمن. حداقل نه حالا. چون مطمن بود انقدر سرزنش و " دیدی گفتم" تو سرش میکوبیدن که زار تر میشد.
ادرس خونه خواهرش رو به راننده داد، تنها کسی که تو اون شرایط میتونست بهش اعتماد کنه و حرف بزنه خواهرش بود.
شبش ایرج زنگ زد و به خواهرش گفت که همه جارو گشته و اخرین امیدش همینجا بوده که پیداش کرده و بعد خواست با ایراندخت حرف بزنه.
اما ایراندخت راضی نشد.
و ایرج با خواهرش حرف زد، گفت به گوش ایراندخت برسون بخاطر بچه بوده و اجبار های مادرش.
گفت به ایرانم بگو بعد از اینکه کتایون حامله شد و بچه به دنیا اومد طلاقش میده.
گفت بهش بگو من هنوز عاشقشم.
ولی ایراندخت میدونست که دروغه، بچه و اصرار مادرش بهونه بود، میدونست ایرج تا خودش نخواد کاری انجام بده هیچکس نمیتونه مجبورش کنه.
ایرج کتایون رو دوست داشت، خودش با چشم های خودش ناز خریدناشو دید،  کتایونم گفتنش رو شنید.
اجبار نبود،  دوست داشتن بود.
شاید هنوز عاشقش بود، ولی کتایون رو هم دوست داشت. محال نبود،میشد.
بچه تر که بود مادربزرگش اینو بهش گفته بود که مرد ها برعکس زن ها قلب بزرگی برای دوست داشتن دارن. همزمان میتونن زنی رو عاشقانه بپرستن و از دوست داشتن زن دیگه ای بمیرن. اما زن ها،  خداشون و عشقشون فقط یکنفر.

یک هفته فکر کرد
یک هفته زار زد
بک هفته هیچی از گلوش پایین نرفت
یه هفته ای که ایرج هر روزش رو زنگ زد و منت ایراندخت رو کرد تا برگرده.
یه هفته ای که ایراندخت توش تصمیم گرفت برگرده، طلاق میگرفت که چی؟
دیده بود مردم راجب زن های مطلقه دورش چجوری صحبت میکنن، نگاه هرز مردا رو هم روشون دیده بود.
طلاق راهش نبود.
اصلا طلاق میگرفت که چی؟ ایرج رو مگه آسون به دست اورده بود که آسون از دستش بده؟
باید میجنگید
آخه...  هنوز عاشق ایرج بود.

ادامه در پارت دوم...