سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شیطان یک فرشته بود پارت 2

اخرین روز هفته ایراندخت زنگ زد به ایرج و ازش خواست بیاد دنبالش.
تمام راه تا خونه رو ایرج برای ایراندخت دلیل و بهونه اورد و ایراندخت با سکوت گوش کرد.
میدونست همش بهونه اس, بقیه هم مقصر بودن, اما هیچکس به اندازه ایرج مقصر نبود. مردی که عاشقانه های اتشین چند سالشون رو به دلفریبی یه زن دیگه فروخت. ایراندخت هم میتونست مثل کتایون بپوشه, ارایش کنه و ناز بریزه. اما نجابتش نمیزاشت, چیزی که کتایون حتی یک ذره هم نداشت.
نداشت که به همنوع خودش رحم نکرد و خونه خرابش کرد.
_ایرج, بهونه بسه. من قانع نمیشم. چرای خیانت کردنت روهم نمیفهمم. گریه هامو کردم, نفرین هامم کردم, ناسزاهامم دادم. الان فقط میخوام بدونم تهش قراره چی بشه؟
+ ته چی ایرانم؟
تهوع ایراندخت دو برابر شد از ایرانم گفتن ایرج. دلش میخواست بزنه تو گوش لیرج و بگه اگه من ایرانت بودم پس کتایونم رو از کجا ارودی؟ اما نای پرسیدن و بحث کردن نداشت. فقط دلش میخواست زودتر همه چی تموم شه.
_ ته این ماجرا, کی کتایون رو طلاق میدی؟
رنگ از صورت ایرج پرید.
+ مگه قراره کتایون رو طلاق بدم؟
_ خودت اونروز به ابجیم گفتی که طلاقش میدی.
+ گفتم وقتی بچه اورد, نه حالا.
_ خودت هم خوب میدونی اگه بشه مادر بچه ات دیگه نمیتونی از زندگیت بندازیش بیرون.
+ خب نندازم بیرون. من و تو که نمیتونیم بچه دار شیم.
_ پس منو طلاق بده.
+ تو خواب ببینی. من هنوز عاشقتم ایران.
_ پس کتایون چی؟
کمی مزه مزه کرد حرفشو و گفت:اونم دوست دارم.
پوزخندی نشست رو لب های ایراندخت و برای بار هزارم تو این هفته یاد حرف های مادربزگش افتاد.
_ پس تکلیف من چیه ایرج؟
+ مثل قبل زندگیمون رو میکنیم, اینبار سه تایی.
_ گفتنش برای تو راحته
_ باور کن کتایون قرار نیست جاتو بگیره, تو مثل قبل خانم خونمی. کاری به کارت نداره کتایون, یبار بشینی باهاش حرف بزنی میبینی چقدر دوست داشتنیه.
وقاحت تا کجا؟ بی رحمی تا چه حد؟
ایراندخت میخواست جیغ بزنه, میخواست تمام عاشقانه های این چند سال رو روی عسلی منفور شده چشم های ایرج بالا بیاره. اما نمیشد... گیر کرده بود تو این نحسی زندگی و باید کوتاه میومد.
_ باشه. فقط با یسری شرط.
+ هرچی باشه قبوله. حالا بیا بریم دنبال کتایون تا سه تایی شام رو با هم بخوریم و حرف بزنیم.

ایراندخت، مسخره ترین روز عمرشو گذروند وقتی با معشوقه جدید شوهرش سر یه میز نشست، غذا خورد که نه کوفت کرد و درباره اینکه یه شب در میون ایرج تو بستر خودش و کتایون باشه چشم تو چشم های آرایش شده کتایون مذاکره کرد.
و ایرج مثل بیمار های مبتلا به سادیسمِ حاد به جنگ دو معشوقه اش سر خودش با لذت نگاه کرد و کیف کرد از اینجور خواسته شدن.
روزهای فرد قرار شد ایرج پیش کتایون باشه و روزهای زوج پیش ایراندخت و روزهایِ جمعه رو هم باهم بگذرونن.
سه ماه گذشت
پنج ماه گذشت
هفت ماه گذشت
ایراندخت، مرده ای شده بود که صحبت میکرد، راه میرفت، یکم غذا برای جون داشتن میخورد و همبستر ایرج میشد به امید برگشتنش.
ضعیف شده بود و افسرده اما چاره ای جز سوختن  و هزار بار مردن از دیدن عشق بازی هایِ ایرج و کتایون نداشت.
کتایون شده بود سوگلی حرمسرایِ ایرج و ایراندخت هرچه میپخت، میسابید و میپوشید جلویِ ایرج فایده ای نداشت.
دلبری که نه، هرزگی هایِ کتایون چشم های ایرج رو کور کرده بود و بجز این ها، کتایون مادرِ ایرج رو تو تیمش داشت.
ارتباط ایراندخت کاملا با مادر شوهرش قطع شده بود، در عوض میدونست که تموم پنجشنبه هارو ایرج و کتایون شام رو مهمون خونه مادر ایرج یا خاله اش هستن و همین ایرج رو دلگرم تر به این اشتباه میکرد.
کم کم افسردگی و روز یه روز آب شدن هایِ ایراندخت به خانواده اش فهموند بین ایراندخت و ایرج شکر آب شده اما عمق فاجعه رو نفهمیده بودن و فکر میکردن یه دعوایِ ساده زناشوییه که با گذر زمان حل میشه،  یعنی ایراندخت نذاشته بود بفهمن. از نجابتش بود اما داشت نجابت رو با حماقت اشتباه میگرفت.
تنها کسی که از تمام ماجرا خبر داشت خواهرش بود که تمام اون هفت ماه پا به پاش گریه کرد و سرزنشش کرد :
_ ایرانِ مجنون، چرا طلاق نمیگیری؟ بس نیست این همه ذلت و حقارت؟
+ فکر کردی دوست ندارم طلاق بگیرم؟ تو این چندماه هزار بار بهش فکر کردم، اما بعدش چی؟ زن های مطلقه دور و برمون رو ندیدی؟ گلنسا رو یادت نیست بعد طلاق چقدر حرف براش در آوردن؟  یادت نیست چقدر جون به لبش کردن که مجبور شد دوباره با شوهر سابقش ازدواج کنه؟ همه اینا هیچی، قلب بابا ضعیفه، این بی حیثیتی رو تاب نمیاره.
_ اینا همه بهونه اس ایران، بابا همین الانشم همش از نگرانی حالِ تو شبا خواب نداره. درد اصلیت چیه که نه میاری؟
+ آخ تو نمیدونی،  نمیفهمی... منِ احمق، هنوز دوسش دارم.
و بعد اونقدر تو بغل خواهرش زار میزد که خوابش ببره.

هفت ماهی میشد که تو جهنم زندگی میکرد, هفت ماهی که صدبارش رو با ایرج حرف زده بود, حتی با کتایون. اما جفتشون پاشونو کرده بودن تو یه کفش که همدیگه رو دوست دارن و نمیخوان از هم جدا شن. هفت ماهی که کتایون با وقاحت تمام به بهونه سر زدن به ایراندخت و خود شیرینی برای ایرج میرفت پیش ایراندخت, کادوهایی که ایرج براش خریده بود رو نشونش میداد و از حرف های ایرج و عشق بازی هاشون برای ایراندخت تعریف میکرد فقط برای اینکه به ایراندخت ثابت کنه جاپاش محکمتر از چیزیه که فکر کنه.
ایراندخت جان میداد و فقط تو سکوت به چطور خفه کردن کتایون فکر میکرد بدون اینکه واقعا کاری بکنه.
چند روزی میشد که تهوع و سرگیجه امونش رو بریده بود, عادت ماهانه اش هم عقب افتاده بود. ته دلش یه امید از یه اتفاق محال شکل گرفته بود اما میترسید به روی خودش بیاره و ببینه ته این امید هیچیه و بدتر ضربه بخوره. اما تهوع,سرگیجه و فشار پایینش انقدر زیاد شد که خودشو راضی کرد بره ازمایشگاه و تست بارداری بده.
جواب ازمایشش مثبت بود, باورش نمیشد, ولی انگاری مدام امامزاده رفتن هاش و تموم نذر هایی که کرده بود داشت جواب میداد.
محال بود, اما ایراندخت سه ماهه باردار بود.
بعد از هفت ماه درد نفس کشیدن داشت معنی واقعی اکسیژن رو دوباره میفهمید. معنی خوشحالی و دوباره خندیدن رو.
ایرج هنوز از هیچی خبر نداشت. رفت مغازه, برگه آزمایش رو همراه یه جعبه شیرینی و چندتا شاخه گل رزگذاشت جلوی ایرج رو پیشخون مغازه و با لبخند بهش نگاه کرد و گفت: پدر شدنت مبارک.
ایرج بهتش زده بود, نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت. بچه خودش و ایراندخت؟ حالا؟ حالا که دلش جون میداد برای کتایون؟
ایرج هیچی نگفت و فقط بهت زده نگاهش کرد.
خوشحالی غیر قابل وصف ایراندخت با واکنش سرد ایرج تبدیل به خشم شد. کتایون لعنتی چکار کرده بود با ایرج؟ کتایون هم نه, خود ایرج چکار کرده بود با ایرج چند سال پیشش که تنها واکنشش از شنیدن خبر بارداری ایراندخت اونم تو محال ترین شرایط ممکن فقط سکوت بود؟
خوشحالییش تبدیل به خشم شد و زخم چرکین هفت ماهش سرباز کرد بلاخره. مادر شده بود و حالا باید بجای یک نفر برای دونفر میجنگید.
_ خوشحال نشدی ایرج؟
ایرج تکونی به خودش داد و گفت: چرا.
_ پس چرا هیچ واکنشی نشون ندادی؟
+ فقط شوکه شدم همین.
ایراندخت لبخندی مصنوعی زد ویکی از شاخه گل هارو شکست و گذاشت تو جیب ایرج: _ خب آقای پدر کلی داریم, باید بریم کم کم سیسمونی بخریم و یکی از اتاق هارو رنگ بزنیم و برای بچه اماده کنیم.
بعد لبخندش محو شد و صورتش جدی شد و گفت: ولی آقای پدر قبل از همه این ها, یکاری باید انجام بدیم.
رنگ از صورت ایرج پرید:+ چکاری؟
_ کتایون رو طلاق بدی. دیگه فکر نکنم بهونه ای مونده باشه, من میرم باهاش صحبت کنم و بگم برای طلاق  اماده بشه.
 راه افتاد سمت خونه اجاره ای ایرج و کتایون.

هنور نصف راه رو نرفته بود که ایرج اومد جلوشو گرفت.
_ صبرکن ایران, برگرد خونه. خودم باهاش صحبت مبکنم.
+چرا؟
_خب...خب شاید ناراحت بشه.
نفرت همراه عشق کنار جنین بچه اشتو شکمش وول خورد و فکر کرد این مرده واقعا پدر بچه منه؟ این مرد همون دلبر چند سال پیش منه؟
مثل همیشه نجابت کرد چیزی نگفت جز یه باشه و بعد رفت سمت خونه شون و زنگ زد به مادر شوهرش تا خبر بارداریش رو بهش بده.
مادر ایرج فقط با یه مبارک باشه خشک و خالی که بیشتر شبیه تسلیت بود تا تبریک جوابش رو داد.
ولی این چیزی از خوشحالی ایراندخت کم نکرد یعنی تو ذوقش که خورد اما باید قوی بودن رو یاد میگرفت.
داشت مادر میشد و برای حمایت از زندگی بچه اش و بیرون انداختن کتایون از زندگی پدر بچه اش باید خیلی قوی تر میبود.
دوماه گذشت و حالا ایراندخت پنج ماهه پسرشون رو باردار بود. دیوار اتاق کوچیک خونه شون رو رنگ زده بود و نصف سیسمونی ای مه خریده بود رو یا شوق و امید چیده بود.
اما هنوز خبری از رفتن کتایون نبود. ایرج به بهونه های مختلف مدام طلاق دادنش رو به تعویق میانداخت.
ایراندخت صبر کرد
نجابت کرد و باز هم صبر کرد.
اونجا کاسه صبرش لبریز شد که ایرج دوشب پشت سرهم خونه نیومد, ایراندخت فشارش افتاده بود و شکم درد بدی داشت و باید میرفت دکتر برای چک آپ. 
اما ایرجی بالای سرش نبود که ببرش دکتر و ایراندخت مجبور شد به خواهرش و شوهر خواهرش رو بندازه.
وقتی برگشت خونه کاسه صبرش خالی خالی بود, دکتر بهش گفته بود نباید عصبی بشه چون جنین بخاطر ضعف بدنی وعصبی بدن مادر موقعیت خوبی نداره و خطر سقط هست.
ایرج دیگه داشت شورشو درمیاورد. فردا صبحش شال و کلاه کرد و راه افتاد سمت خونه مشترک کتایون و ایرج. میدونست تو اون ساعت از روز ایرج مغازه است و کتایون تو خواب ناز.
زنگ خونه رو زد؛ عصبی و پیاپی. پله هارو با شکم نیمه بالا اومده اش رفت بالا و با قیافه متعجب و خواب الود کتایون مواجه شد.
نشست روی مبل, میخواست پا روی پا بندازه و یه ژست مقتدرانه بگیره اما بخاطر شکم بالا اومده اش نمیتونست. کتایون رفته بود چایی بریزه و ایراندخت سعی میکرد بجای نگاه کردن به عکس های مشترک کتایون و ایرج که دیوار مقابلش رو پر کرده بود و فکر اینکه چرا بعد از این همه سال مشترک همچین عکس هایی با ایرج نداره به حرف هایی که میخواد بزنه فکر کنه.
کتایون با یه سینی چای نشست جلوش و همون ژست مقتدرانه ای که ایراندخت بخاطر شکمش نمیتونست بگیره رو گرفت.
_ راه گم کردی ایران.
+ اتفاقا راه رو تازه پیدا کردم و اومدم به تو راه خروج رو نشون بدم.
_ یعنی چی؟
+ یعنی کی از زندگی پدر بچه من میری بیرون؟
_ هروقت پدر بچه ات بخواد که هنوز نخواسته.
انگار کسی یه پارچه آب یخ روی سر ایراندخت خالی کرد ولی به روی خودش نیاورد.

چند قلپی از چاییش رو بدون قند خورد تا راه گلوی خشک شده اش کمی باز بشه. نگاهش افتاد به قاب عکس رو به روش که ایرج دست انداخته بود دور گردن کتایون و هردوشون خنده از ته دلی رو صورتشون بود و بعد فکر کرد که خودش چند ماهه اینجوری نخندیده, که اصلا خندیدن رو یادش رفته.
از نفرتی که تو رگاش به قلقل افتاده بود جونی دوباره گرفت و گفت:
_ کتایون تو خودت زنی, زن بودن رو میفهمی, حساسیت ها و حسرت ها و ضعف هاشو میشناسی. خودت میدونی هیچ زنی نمیتونه حضور یه زن دیگه و همخواب شدنش با شوهرش رو بپذیره. اونم شوهری که عاشقانه دوسش داره و برای داشتنش کلی جنگیده.
چطور تونستی؟
چطور تونستی خونه خرابم کنی؟
+ من زن بودن رو خوب بلدم ایران تقاصش هم زیاد پس دادم. بعد طلاق جون به لب شدم از حرف و نگاه مردم. از حرص خفه شدم وقتی دیدم شوهر سابقم رفت با یه دختر باکره با چهچه و به به ازدواج کرد اما خواستگار های بعد طلاقم یا مردهایی بودن که سن پدرمو داشتن یا مردهای مطلقه با چندتا بچه یا اصلا مردهای ضعیفی مثل ایرج که با دنبال زن دوم بودن.
من دسته سوم رو انتخاب کردم. حداقل مزایاشون به دودسته دیگه اینه که هواتو بیشتر دارن و نازتو بیشتر میکشن.
مردها بچه ان ایران, بچه هایی که مدام سرگرمی جدیدا. فقط فرقشون اینه که بعضی هاشون بچه های بهتری هستن و تمایلاتشون رو بهتر کنترل میکنن. مثل پدرت و پدرم. بعضی هاشون هم مثل ایرج اونقدر ضعیف و پستن که نمیتونن از سرگرمی جدیدشون بگذرن.
_ پس قبول داری خیلی کارتون پست فطرتیه.
+ کاملا.
_ دوسش داری؟
+ حتی یه ذره, فقط یه حساب بانکی و نازکش خوبه برام.
_ پس تو زنونه مردونگی کن کتایون.
تو بگذر, تو برو. من و این شوهر ضعیفم رو تنها بزار. خواهش میکنم, تا اخر عمر دعات میکنم و خوشبختیتو میکنم. به منم نه, به بچه ام رحم کن. برو, خواهش میکنم.
ایراندخت که بخودش اومد دید جلوی کتایون وایساده و با اشک و التماس اینارو بهش میگه.
اما کتایون... به گمان از سنگ شده بود که التماس های زن ضعیف رو به روش با شکم بالا اومده دلشو به رحم نیاورد. کتایون هم ازجاش پاشد و با سردی گفت:
+ متاسفم ایران. من برای خودم از تو مهم ترم, نمیتونم بخاطر خوشبختی تو از خوشبختی خودم بگذرم.
اشک های ایراندخت تو یه لحظه بند اومد و جاشو به اخم غلیظی داد.
_ خوشبختی؟ واقعا فکر کردی خوشبخت میشی؟ به همین اسونی که سر من هوو اورد سر تو هم میاره. تازه زیر دهنش سرگرمی تازه مزه کرده. تازه یاد گرفته.
+ اونش دیگه به خودم مربوطه, من مثل تو بی دست وپا نیستم, بلدم چطور براش زنونگی کنم و به خودم برسم.
_ تو اگه زنونگی کردن بلد بودی که با هرزه گری زندگی یه زن دیگرو خراب نمیکردی.
+هرزه تویی که چندسال پیش زیرپای ایرج نشستی و دزدیدیش. من هرزه گری نکردم, فقط یکم به خودم رسیدم و ناز کردم, کاری که تو بلد نیستی, حالا هم گورتو از خونه من و شوهرم گم کن بیرون هرزه.
کشیده ایراندخت برق از چشمای کتایون پروند. کتایون چند لحظه با خشم نگاهش کرد و بعد از دستش گرفت و با فحش های رکیک کشیدش سمت در و از خونه با شدت پرتش کرد بیرون. ایراندخت بخاطر سنگینی وزن شکمش تعادلش رو از دست داد و بعد از چند لحظه تلو تلو خوردن از پنج تا پله ای که به در ورودی میرسید پرت شد پایین.
صدای فریاد وحشت زده کتایون رو شنید و بعد صدای جیغ جنین پسرش رو توی سرش که فقط و فقط خودش شنیده بود و خدا.
گرمی خون رو روی صورتش حس کرد و بعد چشم هاش روی هم افتاد.

ادامه در پارت سوم....