سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شیطان یک فرشته بود پارت 3

چشم که باز کرد روی تخت بیمارستان بود و مادرش باچشمای گریون داشت بالای سرش دعا میخوند. چند لحظه طول کشید تا اتفاقات وحشتناکی که افتاده بود یادش بیاد.
با وحشت دست کشید روی شکمش و با حس کردن حجم خالیش تموم قلبش ویرون شد.
_کو؟ پسرم کجاست؟ کتایون دزیده اش نه؟ برای اینکه ایرج رو نگه داره دزدیده اش برای خودش؟ ایرج...ایرج کجایی؟ بخدا اون پسر منه. کلی پسش خدا زجه زدم تا بهم بدش. پسرم کو؟
روی تخت نشسته بود و اینارو جیغ میزد و مادرش هرچی سعی میکرد ارومش کنه  فایده ای نداشت.ایرج هم با قیافه وحشت زده اومد کمک مادر ایراندخت اما هیچکدوم نتونستن جلوی حرکات دیوونه وار ایراندخت رو بگیرن. اخر هم با چندتا مسکن قوی تونستن خوابش کنن.
تا چند روز بخاطر مسکن های قوی ایراندخت تو خواب و بیداری بود. وقتی هم مرخص شد خونه پدرش و فقط تو سکوت به دیوار رو به روش خیره میشد و به این فکر میکرد همه چیزش رو باخته. شوهرش, پسرش,اعتماد خانواده اش مثل جوونیاش, رویاهاشو و حتی خنده هاشو.
تا یه هفته تنها واکنشی که نشون میداد جیغ ها هیستیریکی بعد از شنیدن اسم ایرج بود.
خانواده اش هم همه چیز رو فهمیده بودن. بعد ازفاجعه اونروز سکوت چندماهه خواهر ایراندخت بلاخره شکست و همه چیز رو برای پدر و مادرشون تعریف کرد.
آقا طاهر, پدر ایراندخت هم هم پای ایراندخت تو اون یه هفته سکوت کرده بود. فکر میکرد به تصمیمی که باید میگرفت. یا طلاق دخترش که باعث بی حیثیتی میشد و باید روزی هزار بار میمرد از زخم زبون مردم و قضاوت هاشون یا سوختن و ساختن دخترش که معلوم نبود تهش چی میشه.
ایراندخت کمی سرپاتر که شد تازه حواسش جمع شد به کتایون, به قاتل پسرش. شال و کلاه کرد و همراه پدرش رفت کلانتری برای شکایت از کتایون.
بعد از چند روز دوندگی و گواهی بیمارستان شکایتشون جواب داد و کتایون رو انداختن بازداشتگاه.
چند روز از بازداشتگاه رفتن کتایون میگذشت که ایرج جرات کرد برای اولین بار بعد از این ماجراها بیاد خونه اقا طاهر.
باوقاحت تموم نشست جلوی ایراندخت و التماسش کرد تا رضایت بده کتایون ازاد بشه و ایراندخت فقط با چشمای خالی از حس زندگیش نگاهش کرده بود.
ولی ایرج وقیح تر از این ها بود که کوتاه بیاد. هی اومد راهش ندادن. هی اومد زیر پنجره اتاق ایراندخت از تو کوچه خواهش کرد. ایراندخت دیگه داشت بالا میاورد از این همه پست فطرتی ایرج, از این همه ضعیف بودن خودش که هنوز حاضر نبود از ایرج طلاق بگیره, نه بخاطر علاقه, میترسید, از زندگی به عنوان یه زن مطلقه میترسید.
بلاخره یه شب تا صبح نشست سنگاشو با خودش واکند و سیلی زد تو گوش خودش تا از خواب خرگوشی بیدار شه, بلاخره قبول کرد ایرج چشم عسلی که تو جوونی دلش براش رفته خیلی وقته مرده.
فرداش که باز سروکله ایرج جلوی در خونشون پیدا شد ایراندخت خواست راهش بدن.
موافقت کرد با آزادی کتایون بشرط طلاقش از ایرج و سند زدن خونه نقلی کوچیکشون بنام ایراندخت. اون خونه کمترین حقش بود از جهنمی که ایرج براش ساخته بود و از طرف دیگه با مهریه اش هم تقریبا برابر بود. اصلا اون ایرج اون خونه رو از صدقه سری قناعت و برنامه ریزی ایراندخت و فروش طلاهای سر عقدیش داشت.
تمام شد.
ایرج ایراندخت رو به کتایون با یه خونه فروخت و این شد پایان جهنمی که چند سال پیش قرار گذاشته بودن زیباترین بهشت زمینش کنن.

بهت، تنفر، سکوت سه کلمه ای بود که ایراندخت رو تو روزهای بعد طلاقش میشد باهاش معرفی کرد.
یک ماه. دوماه، سه ماه گذشت تا بتونه یادش بیاره چطور نفس کشیدن رو.
یادش بیاره نوجوونی هاشو، آرزوهاشو، روزهای قبل ایرج رو.
که اصلا تصمیم بگیره با روزهای بعد ایرج باید چکار کنه، نمیخواست سرنوشتش بشه مثل کتایون، خونه خراب کنه همجنسش.
از جاش پاشد اما با تنفر از زمین و زمان و کینه ای غلیظ از اعتماد و دوست داشتن.
از جاش پاشد اما از ایراندخت ساده و احساساتی ای که بود یه دنیا فاصله گرفت و از سنگ شد.
خونه ای که بجای مهریه گرفته بود رو گذاشت برای اجاره تا یه منبع درآمد پیدا کنه.
بعد هم برای کنکور ثبت نام کرد و نشست پای درساش.
باید خودشو، زندگیشو دوباره میساخت.
این بهترین انتقامی بود که میتونست از ایرج بگیره.
اینکه خوشحال باشه و بلندتر از قبل بخنده.

سه ماه بعد طلاقش وقتی بهتش تموم شد و از جاش پاشد، هشیاریش هم برگشت و کم کم تغیر نگاه های زن و مرد های اطرافش رو دید.
وقتی میرفت بیرون پچ پچ ها و چشم غره زدنِ زنا و اون لبخند مسخره همراه با سرتکون دادن مردایِ محله دیوونش میکرد.
حتی نگاه پدر و مادرش هم تغیر کرده بود و  شرمِ بیخودی تو چشماشون موقع حرف زدن با مردم مینشست.
چند ماه گذشت، ایراندخت تحمل کرد پچ پچ ها و زیر چشمی نگاه کردن هارو و سرشو تا اونجا که خم میشد فرو کرد تو کتاب های درسیش.
کنکور رو که داد و نتیجه ها اومد،  بلاخره بعد از چند وقت یه لبخند واقعی نشست رو لباش،  پزشکیِ سراسری قبول شده بود.

چهار روز در هفته رو میرفت دانشگاه و تا اونجا که میشد تو کتابخونه دانشگاه وقت تلف میکرد تا دیرتر بره خونه.
تحمل نگاه های سرد پدر و دلخور مادرش رو نداشت.
بجز این زن و مردهای محل هم با کارهاشون مدام مطلقه بودنش رو میکوبیدن تو صورتش.
مثلا آقا هاشم, سوپری محلشون که از بچگی چادر گلگلی سرش میکرد و میرفت ازش ابنبات چوبی میخرید هم رفتارش عوض شده بود. حالا هروقت میرفت سوپری آقا هاشم گرم تر از همیشه باهاش سلام علیک میکرد و بجای دخترم گفتن قبل از طلاقش میگفت ایراندخت خانم و شدیدا تاکید داشت که ایراندخت حساب اندفعه رو مهمونش باشه.
یا همسایه دیوار به دیوار خونه شون مینا خانم که ایراندخت تو بچگی همبازی بچه هاش بود و تو جوونی ایراندخت ازش برای پسرش خواستگاری کرده بود هم دیگه داشت شورشو در میاورد. چندباری ایراندخت موقع برگشتن از دانشگاه ازسر پیچ کوچه شون دیده بود که چندتا از زن های محل دور هم جمع شدن و مینا خانم براشون رفته بالا منبر که چون ایراندخت عروس من نشد بدبخت شد, اصلا حقش بود شوهره این بلا رو سرش بیاره. حالا هم میترسم بشینه زیر پای پسرم و خام خودش کنش.
زن های محل هم تصدیق میکردن حرفشو و هرکدوم یجور تذکر میدادن بهش که مواظب پسرش باشه.
این آقا پسری هم که سنگشو به سینه میزدن یه جوون لااوبالی بیکار بود که صبح تا شب افتاده بود کنج خونه و مادرش خرجشو میداد.
همون هم کار دستش داد, یعنی بیشتر بهونه دستش داد برای فرار از جهنمی که براش ساخته بودن.
از دانشگاه تازه برگشته بود, اروم و بی سروصدا کلید انداخت و رفت تو خونه اما صدای جروبحث پدر و مادرش گوشاش رو تیز کرد.
مادرش میگفت: _ نمیشه که آقا, پسره بیکارو علافه, میخوای ایراندخت از چاله دربیاد بیافته توی چاه؟
+خب خواستگاری کرده،نمیشه همینجوری ردش کرد. ایراندخت تا اخر عمر اینجوری بمونه؟ بلاخره باید ازدواج کنه یا نه؟
_باید ازدواج کنه اما با یه ادم جسابی که حداقل یکم سرش به تنش بیارزه نه این پسره که نون شکمشو مادرش میده.
+دلت خوشه ها خانم. ادم حسابی کجا بود؟ اگه بخواد با یه پسر ازدواج کنه یه همچین آدمی گیرش میاد.  اگرم مرد میخواد مرد مطلقه یا زن مرده با بچه و بی بچه هست. تو بازار  هم چند نفری اومدن حجره و یه چیزایی گفتن.
_مگه مونده رو دستمون که به هر قیمتی شده میخوای شوهرش بدی؟
+ نه, دارم آخر ماجرا رو میگم, مجرد هم که نمیشه بمونه, تا همینجاش هم تو این یه ساله حرف و نگاه مردم پدرمون رو دراورد.
اصلا کجاست تا اینموقع؟ دانشگاه شد نون و اب؟ میشه شر جدید برامون, خدا میدونه مردم چی میگن پشت سرمونه, اصلا بهش بگو دیگه نمیخواد بره دانشگاه, بشینه خونه کمتر صدای مردم رو دربیاره.
ایراندخت دیگه نموند تا بقیه مکالمه شون رو بشنوه, همونجور که بی سروصدا اومده بود برگشت و رفت یه بنگاهی تا خونه قبلیش با ایرج رو به فروش بزاره.

نه جیغ هایِ مادرش، نه ناسزا هایِ پدرش از تصمیمی که گرفته بود منصرفش نکرد.
تو یه هفته خونه رو فروخت و یه خونه کوچیک و نقلی دقیقا اون سر شهر اجاره کرد که تا میتونه دور باشه از این محله.
حالِ زندگیش بعد از اسباب کشی کمی رو به راه تر شد.
روزا خودشو با دانشگاه و درسا سرگرم میکرد و شبا تو تنهاییش غرق شده بود.
از همسایه ها هم هیچکدوم نمیدونستن که مطلقه اس، همه فکر میکردن یه دانشجو ساده اس که تنها تو این شهر بخاطر دانشگاه داره زندگی میکنه.
طبق یه قرار نانوشته هم با پدرش قهر بود و فقط چند روز یکبار زنگ میزدو با مادرش صحبت میکرد.
خرج زندگیش رو هم از پول هایی که از اجاره خونه پس انداز کرده بود در میاورد و حقوق بوتیکی که تازگیا بعد دانشگاه به عنوان فروشنده توش کار میکرد.

زندگیش آروم گرفته بود تا حدودی، حداقل چند ماهی میشد که از حاشیه خبری نبود اما دلش مثل روزهایِ طوفانی بود و بی سروسامون.
آروم نمیگرفت، حس رها شدن،  دور انداخته شدن، ذلیل شدن رهاش نمیکرد.
خودشو، دنیاشو گم کرده بود.
چکار باید میکرد با روزهای بعدی زندگیش؟
خانم دکتر هم میشد...آخرش چی؟
حتی حال اشک ریختن و ناله کردن هم نداشت.
اصلا حال زندگی نداشت.
فقط بعضی شب ها که یه دلتنگی نامعلوم میپیچید دور دلش یاد عاشقانه هاش یا ایرج میافتاد و بعد بلافاصله کتایون با اون لبخند پیروزمندانه جلوش ظاهر میشذ و یعد مجبور بود بره دستشویی و تموم محتوای معده اش رو بالا بیاره.
گیج بود...گیج مونده بود.

پنج ماهی بود که روزاش تقریبا بی حاشیه میگذشت. دانشگاه میرفت. گه گاهی تلفنی با مادرش حرف میزد و شبا تو تنهایی آنقدر به سفید های سقفش خیره میموند تا خوابش ببره.
تو همون روزایِ گیج، کم کم یه عطری از زندگی و امید پیچید تو لحظه هاش.
اسمش هم امید بود اصلا، همکلاسی نبودن اما تو یه دانشگاه درس میخوندن و چند ترم بالاتر بود.
ایراندخت از بقیه شنیده بود که بزرگ شده اروپاس و تازه برگشته ایران.
قیافش معمولی بود و چشماش سیاه تر از شب. تیپش هم ساده و معقول بود.
اما زیر چشمی نگاه کردن هاش به ایراندخت و هواداری های دورادورش از ایراندخت کم کم توجه ایراندخت رو جلب کرد.
چند باری هم امید روزای ابری به بهونه بارون با ماشین رسونده بود در خونش.
و کم کم به کافه رفتن هم کشید.

امید، بتازگی امیدِ روزهایِ خاکستری ایراندخت شده بود.
تو همون لحظه هایی که وسط انتراک بین دانشگاه و شیفت کاریش با امید کافه یا رستوران میرفت حس میکرد شاید باز هم بتونه خوشبخت بشه.
کنار پنجره میشستن و از هر دری حرف میزدن،از هر دری جز دوست داشتن.
تو اون مدت فقط مثل دوتا دوست معمولی بودن، البته وانمود به معمولی بودن میکردن وگرنه هردونفر خوب میدونستن که نیت چیز دیگه ایه.
امید چیزی از مطلقه بودن ایراندخت نمیدونست، یعنی خود ایراندخت نزاشته بود بفهمه، میترسید امید هم مثل بقیه مردم پسش بزنه بخاطر اون تفکر تحجرانه "دست خوردگی"
که مثل بقیه مردم فکر کنه ازدواج یه مرد مطلقه حتی بچه دار با یه دختر باکره هیچ اشکالی نداره، چون بلاخره مرده دیگه!
اما یه زن مطلقه حق ازدواج با یه پسر رو نداره چون دست خورده اس، چون بلاخره زنه دیگه!
شنیده بود که میگفت!
دیده بود که میترسید!

تا اینکه اون شیشه دوستی ساده ای که بین هم کشیده بودن بلاخره شکست و امید بهش ابراز علاقه کرد و ایراندخت گیج فقط بهش گفت باید فکر کنه.
واقعا هم میخواست فکر کنه،  نه به رد کردن یا پذیرفتن امید، اونکه فکر کردن نمیخواست،  تکلیفش مشخص بود. مگه دیوونه بود با اون شرایطش امید رو رد کنه؟
میخواست فکر کنه به گفتن یا نگفتن ایرج به امید.
نمیشد نگه، میگفت هم امید رو از دست میداد.
یه شب تا صبح فکر کرد و آخر تصمیم گرفت که بهش بگه.
بلاخره امید بزرگ شده اروپا بود، تفکرش کمی فرق داشت با مردم شهر.
اما نه... امید هم انگار خون ایرانی مثل بقیه تو رگاش حسابی قل قل میزد!
ایراندخت وقتی بهش ماجرای ایرج رو گفت چند لحظه بهت زده نگاهش کرد و اینبار اون بود که گفت باید فکر کنه!
چند روز بعد هم زنگ زد به ایراندخت و گفت:_همه چی بین ما تمومه!
+چرا؟
_ ایران تو مطلقه ای!
+ فکر میکردم تو مثل بقیه نباشی و یکم انسانی تر به قضیه نگاه کنی!
_ من مَردَم ایران، نمیتونم ببینم زنم قبل من همخواب کس دیگه ای بوده! که...
ایراندخت صبر نکرد دلایل مسخره امید تموم شه، تلفن رو قطع کرد و رفت سمت دستشویی تا به عادت اون روزهاش امید بالا بیاره!
امید روزهایِ خوبی که فکر میکرد تو راهه!

چینی ای که از دست بیافته، بندش بزنین و دوباره بی حواس از دستتون بیافته و بشکنه دیدید؟
حالِ ایراندخت بود.
بعد از دوسال کم کم داشت بند میخورد با امید به امید!
حالا دوباره شکسته بود و اینبار ویرون تر از دفعه قبل بود.
دوباره حس دورانداخته شدن و ذلیل شدن داشت خفه اش میکرد.
زخم امید اومده بود روی زخم ایرج.

چشماش دوتا حفره خالی از حس زندگی شده بودن و تنش سرد از گرمای احساس.
ارتباط شو با اجتماع قطع کرده بود و فقط برای کلاس ها و شیفت کاریش با یه قیافه روح زده پاشو از خونه بیرون میزاشت.
کوتاه اومده بود و حتی دیگه به سرنوشت و بدبختیش نق هم نمیزد.
اما انگاری این بدبختی بود که از ایراندخت دست نمیشست!
چندماهی به حال خودش رهاش میکرد و تا ایراندخت میومد یه نفس بکشه یقشو میگرفت و مینداختش تو سیاهی.
چند ماه بعد از امید بدبختی با یه بازیکن دیگه اومد سراغش.

ساعت چهار عصر بود و از کلاس برگشته بود، با سری پایین افتاده و مغزی که تو فکر بود داشت کلید مینداخت تو در خونه که یه ماشین مدل بالا کنار پاش نگه داشت و با زدن چندتا بوق ایراندخت رو مجبور به نگاه کردن کرد.
صابر بود، خواستگار و هواخواه قدیمی ایراندخت.
_شناختی خانم؟
+آقاصابر...شما اینجا چیکار میکنین؟
_ کل شهر رو گشتم تا پیدات کنم خانم.
+برای چی؟
_سوارشو فعلا، بریم یجایی یچیزی بخوریم خستگیت دربیاد، میگم بهت.
شاخک های زنانه ایراندخت بشدت داشتن علائم خطر و دردسر رو حس میکردن: +نه ممنونم. کار دارم. روز خوش.
رفت تو خونه و خواست درو ببنده که صابر با یه بوق بلند و طولانی منصرفش کرد.
_صبر کن ایران، حرف دارم باهات، وقتتو زیاد نمیگیرم، سوارشو.
اجبار بود یا خستگی از مقاومت رو نمیدونست اما سوار ماشین صابر شد.
تو آخرین لحظه زن همسایه طبقه اول رو دید که سرشو از پنجره آورده بود بیرون و داشت با یه نگاه تحقیر کننده براندازش میکرد.
مطمئن بود کل مکالمه اش با صابر رو گوش ایستاده.
پیش خودش فکر کرد:به درک...بزار هرفکری میخواد بکنه، چون شوهرش چندبار باهام صمیمی  سلام علیک کرده الان دیگه پیش خودش فکر میکنه من شیطان رجیمم.

ادامه در پارت چهارم....